گنجور

 
جامی

سکندر چو می گشت گرد جهان

خبر پرس هر آشکار و نهان

در اثنای رفتن به شهری رسید

در آن شهر قومی پسندیده دید

ز گفتار بیهوده لبها خموش

فروبسته از ناسزا چشم و گوش

نجسته به بد هرگز آزار هم

به هر کار نیکو مددگار هم

نه زیشان توانگر کسی نی فقیر

بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر

برابر به هم قسمت مالشان

موافق به هم صورت حالشان

نه از محنت قحطشان سال تنگ

نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ

ز یک خانه هر یک شده بهره مند

نه در بر در خانه هاشان نه بند

به هر در فرو برده گوری مغاک

که بیننده را زان شدی سینه چاک

سکندر چو شد واقف طورشان

شد از گفت و گو طالب غورشان

بگفتا ز اول که در وقت زیست

فرو بردن گور از بهر چیست

بگفتند از بهر آن کنده ایم

که تا در فضای جهان زنده ایم

نبندد لب خود ز ارشاد ما

دهد هر دم از مردگی یاد ما

گشاده بدین نکته دایم دهان

که ما و توییم آن دهان را زبان

ز هر کام برکنده دندان در او

زبان وار افتیم عریان در او

زبان وارمان چون به زندان کنند

ز دندانه خشت دندان کنند

دگر گفت چون خانه ها بی در است

در باز مر دزد را رهبر است

بگفتند در شهر ما نیست دزد

که از کسب دزدی خورد دستمزد

همه مردم صادقند و امین

چو خاکند امینان روی زمین

به خاک ار سپاری یکی دانه جو

دهد هفتصدت باز وقت درو

دگر گفت چون بهر مال و متاع

میان شما نیست جنگ و نزاع

بگفتند ما بنده صانعیم

به قوت و لباسی ز وی قانعیم

رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف

ازان در غلاف است تیغ خلاف

دگر گفت چون شاه فرمانروای

درین شهر بی شور نگرفته جای

پی دفع ظلم است گفتند شاه

ز ظلم این ولایت بود در پناه

زر عدل از ظلم گیرد عیار

چو ظالم نباشد به عادل چه کار

دگر گفت چون در دیار شما

غنی نیست کس در شمار شما

بگفتند ناید در طبع کریم

حریصی نمودن پی زر و سیم

نسازد درین تنگنای مجاز

زر و سیم را جمع جز حرص و آز

دگر گفت چون از صروف زمان

ز محرومی قحط دارید امان

بگفتند بیگاه و گاهی که هست

در آمرزشیم از گناهی که هست

شود آدمی را درین دیولاخ

ز آمرزش اسباب روزی فراخ

دگر گفت کین شیوه خاص شماست

که سرمایه بخش خلاص شماست

و یا از پدر بر پدر آمده ست

گهروار از کان بدر آمده ست

بگفتند کین خاصه از ما نخاست

ابا عن جد این کشته میراث ماست

نداریم از نخل کاری خبر

ز نخل پدر چیده ایم این ثمر

سکندر چو پرداخت از گفت و گوی

به آهنگ برگشتن آورد روی

به دکانچه درزیی برگذشت

که چشم از فروغ ویش خیره گشت

به مقراض تجرید ببریده دل

ز پیوند این عالم آب و گل

فرو برده سر همچو سوزن به کار

گذشته ز دراعه عیب و عار

چو رشته سر از جاهلان تافته

سر رشته معرفت یافته

سکندر بدو گفت کای خیره سر

چو آمد به گوش تو از ما خبر

چو رشته سر از ما چرا تافتی

چو سوزن به سر تیز نشتافتی

بگفتا که من مرد آزاده ام

به راه هوس پای ننهاده ام

نیاید خوشم فر و اقبال تو

چه سازم سر خویش پامال تو

ندارم طمع گنج سیم و زرت

چو مار از چه حلقه زنم بر درت

ازین پیش در شهر ما یک دو کس

بپریدشان مرغ جان از قفس

برید آن امید خود از تاج و تخت

کشید این ز بیغوله فقر رخت

کفن بر تن آن ز خز و حریر

بر این از کهن دلق دل ناپذیر

ازین بی وفا کاخ ناپایدار

نهادندشان در یکی کنج غار

بر ایشان چو بگذشت یکچند روز

گذشتم بر آن غار با درد و سوز

ز هم دیدم آن هر دو را ریخته

به هم استخوان ها در آمیخته

نشد روشنم بعد صد اهتمام

که آن یک کدام است و این یک کدام

هوای جهان بر دلم سرد شد

ز پیوند آن خاطرم فرد شد

بدو گفت شه کای به دانشوری

تو را از همه پایه برتری

ز هر کار می بینم آگه تو را

بیا تا بر اینان کنم شه تو را

بگفتا که شاها من آن درزیم

که باشد پی خود عمل ورزیم

پی خویش دلق بقا دوختن

به از اطلس فانی اندوختن

نمی خواهم این خلعت مستعار

به عور دگر کن عطا این شعار