گنجور

 
جامی

خلیفه که سلطان آفاق بود

به فرماندهی در جهان طاق بود

یکی نوش لب بودش اندر حرم

همه جان شیرین ز سر تا قدم

بدو خاطرش میل بسیار داشت

ولی زاجر عقل بر کار داشت

به وی محرمی گفت کای کامگار

ازین نوش لب کام خاطر برار

بگفتا که تاج خلافت به فرق

همه زیر فرمان من غرب و شرق

نشاید که در پیش این عشوه ساز

درآیم به زانوی عجز و نیاز

ز طفلی هم آغوش بستر کنم

به وی خویشتن را برابر کنم

بیا ساقی آن طلق محلول را

که زیرک کند غافل گول را

بده تا نشینم ز هر جفت طاق

دهم جفت و طاق جهان را طلاق

بیا مطرب و تاب ده گوش عود

به گوش حریفان رسان این سرود

که رندان آزاده را در نکاح

نباشد به جز دختر رز مباح