گنجور

 
جامی

سکندر که گنجینه راز بود

در گنج حکمت بدو باز بود

ز حکمت بسی گوهر شب فروز

کزو مانده پیداست بر روی روز

بیا گوش را قاید هوش کن

وز آن گوهر آویزه گوش کن

چو داری دل و هوش حکمت گرو

بکش پنبه از گوش حکمت شنو

ارسطو کش استاد تعلیم بود

بدو نقد خود کرده تسلیم بود

بدو گفت روزی که ای خرده جوی

به دانش ز اقران خود برده گوی

چو ملک جهانت مسلم شود

در آن پایه پای تو محکم شود

چه باشد به پیش تو مقدار من

چه رونق پذیرد ز تو کار من

بگفتا که باشد تو را برتری

بر من به مقدار فرمانبری

به طاعت تو را تا قدم پیشتر

بود قدر تو پیش من بیشتر

ارسطو چو از وی شنید این جواب

به معیار حکمت نمودش صواب

بگفتا شد اکنون یقینم درست

که این جامه بر قامت توست چست

به تاج کیانی شوی سربلند

ز تخت جم و ملک او بهره مند

همی بود دایم به فرهنگ و رای

به تعظیم استاد کوشش نمای

کسی گفت چونی چنین رنجبر

به تعظیم استاد بیش از پدر

بگفتا زد این نقش آب و گلم

وز آن تربیت یافت جان و دلم

ازین شد تن من پذیرای جان

وز آن آمدم زنده جاودان

ازین یافتم یک دو روزه وجود

وز آن یک شدم بحر افضال و جود

ازین بهر گفتن زبان ور شدم

وز آن در سخن کان گوهر شدم

ز شهوت شد این یک زمان کامیاب

پی تخم من ریخت یک قطره آب

ز فکرت شد آن سالها سحر کار

که در علم و حکمت شدم نامدار

ازین پا گشادم ز قید عدم

وز آن رو نهادم به ملک قدم

یکی روز بر تخت شاهی بسی

به سر برد و بیگانه نامد کسی

بگفتا که امروز را کز درم

نیامد کس از عمر خود نشمرم

در آن روز شه را چه آسایش است

که از وی نه بخشش نه بخشایش است

نریزد به دامان خواهنده سیم

نشوید ز جان پناهنده بیم

عنایت نبیند نکوکار ازو

سیاست نبیند دل آزار ازو

چه خوش گفت روزی که قول حکیم

بود آینه پیش مرد کریم

که بیند در او سیرت و خوی را

بدانسان که در آینه روی را

خرد را اثر در دل عاقلان

فزون باشد از تیغ بر جاهلان

بماند مدام آن اثر در ضمیر

شود این به یکچند درمان پذیر

کمان اجل گر خدنگ افکن است

میازار کآزار آن بر تن است

چو سالم زید مرغ شیرین نفس

چه غم گر شکستی رسد بر قفس

چو مجرم شود از گنه عذرخواه

گنه دان تغافل ز عذر گناه

بترس از عقاب شدیدالعقاب

مکن در عقوبتگرایی شتاب

توان زندگان را فکندن ز پای

ولی کشته هرگز نخیزد ز جای

فراوان همی بخش و کم می شمار

ز منت نهادن همی کن کنار

همی گیر کم لیک می بین بسی

کزین شکر پیوند گردد کسی

چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش

شد آزرده تیغ سرهنگ خویش

ازان زخم در خاک و خون اوفتاد

ز ملک سلامت برون اوفتاد

پس پرده پوش یکی طرفه دخت

ز پاکیزگی میوه سایه پخت

وصیت چنین کرد کان در پاک

ز فر سکندر شود تابناک

نگردد جز او هیچ کس جفت او

گشاینده درج ناسفت او

سکندر چو کرد آن وصیت قبول

ولی از قبول وصیت ملول

بدو گفت کس کین ملالت ز چیست

ازو بهترت در جهان جفت کیست

بگفتا ازان باشد اندیشه ام

که بر پا زند عشق او تیشه ام

ز سودای عشقش در افتم ز پای

شود بر سرم شاه فرمانروای

نیارم ز کس کردن آن را نهان

بگویند فرزانگان جهان

سکندر ز دارا جهان را گرفت

ولی دخترش از وی آن را گرفت

زبون ساز مردان صاحب نگین

زبون شد زنی را نه عقل و نه دین