گنجور

 
جامی

غریبی ز فضل و هنر بهره ور

تن از جامه خالی کف از سیم و زر

به شهر دگر شد ز تنگی مقیم

که بود اندر او شهریاری حکیم

به خلق کریمانه بنواختش

به شغل قضا محترم ساختش

به سر برد یکچند مشغول کار

ز ناگه بر او تیره شد روزگار

شد از تهمت حسد پر ستیز

به ناکرده جرمی بر او شاه نیز

به غراتگران گفت اشارت کنند

کش از سیم و زر خانه غارت کنند

چو بیند تهی خانه خویشتن

ببرند تصحیف آنش ز تن

چو مسکین دلی با دو صد غصه جفت

شنید از لب شاه این قصه، گفت:

نرنجم که بر خانه آید شکست

ز تصحیف آنم بدارید دست

من این را ز شهر خود آورده ام

نه حاصل به شهر شما کرده ام

ز شهر شما هر چه اندوختم

ازان چشم امید بردوختم

شما هم ره لطف گیرید پیش

بدوزید از آورده ام چشم خویش

چو شه لطف گفتار او را شنید

ز خشمی که بودش فرو آرمید

بفرمود تا دست ازو داشتند

چنانش که می خواست بگذاشتند

ز سیم و زر خانه دامن فشاند

بشد عارضی ها و ذاتی بماند

بیا ساقی آن آتشین می بیار

که سوزد ز ما آنچه ناید به کار

زر ناب ما گردد افروخته

شود هر چه نی زر بود سوخته

بیا مطرب و باد در دم به نی

که از خرمن هستیم باد وی

بدور افکند کاه بیگانه را

گذارد پی مرغ جان دانه را