گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

به بغداد شد گامزن زیرکی

دوچارش فتاد از قضا کودکی

ز دور رخش قرص مه را شکست

چو روی خودش گرده نان به دست

همی خورد ازان گرده و می گریست

بدو گفت زیرک که این گریه چیست

بگفتا منم کودک یک تنه

ز خوان امل معده گرسنه

بسی اشتها سخت و این گرده خرد

کجا راه سیری توانم سپرد

ز گریه از آنم چنین تلخکام

که می دانم این زود گردد تمام

بمانم ز بی توشگی سر به زیر

نه در دست من نان و نی معده سیر

بیا ساقی آن می که سیری دهد

درین بیشه ام زور شیری دهد

بده تا درآیم چو شیر ژیان

به هم بر زنم کار سود و زیان

بیا مطربا وز کمان رباب

که از رشته جان زهش برده تاب

ز هر نغمه زیر تیری فکن

به من چون شکاری نفیری فکن