گنجور

 
جامی

به یونان حکیمی فلاطون محل

که در علم حکمت نبودش بدل

ز گیتی یکی سفله فرزند داشت

که با مردم سفله پیوند داشت

نمی زد به راه پدر نیم گام

بدر بود از آیین حکمت تمام

ز حرف ادب دور انگشت او

ز نقد مروت تهی مشت او

ز اقبال او عار همخانه را

ز ادبار او بار بیگانه را

حریفان ازو رنجه در میکده

به مستان قوی پنجه در عربده

ز خوی بدش مادر آمد به تنگ

به پیش پدر کوفت بر سینه سنگ

که ای پیر تعلیم فرزانگان

ز خوی نکو خویش بیگانگان

یکی جزو از دفتر عقل کل

فروغ ضمیرت چراغ سبل

به شاگردیت عقل فعال شاد

کمالاتش از عقل تو مستفاد

ز فکر تو حل مشکل هندسی

محرر براهین اقلیدسی

مؤدب به تأدیب تو خاکیان

مباهی به آدابت افلاکیان

به تو هست فرزندت از جمله پیش

بدو هست پیوندت از جمله بیش

به تعلیم آداب او لب گشای

ز لوح دلش حرف علت زدای

نیند از تو بیرونیان بی نصیب

چرا جزو خود را نباشی ادیب

بگفتا گل او ز کان من است

ولی جان او نی ز جان من است

چو جانش نباشد ز من بهره ناک

چه سودش کند نسبت آب و خاک

بیا ساقیا در ده آن جام خاص

که سازد مرا یکدم از من خلاص

ببرد ز من نسبت آب و گل

به ارواح قدسم کند متصل

بیا مطربا در نی افکن خروش

که باشد خروشش پیام سروش

کشد شایدم جذبه آن پیام

ازین دون نشیمن به عالی مقام