گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

سخن ز آسمان ها فرود آمده ست

بر اقلیم جان ها فرود آمده ست

گشاده ز اقلیم جان پر و بال

چو طاووس در جلوه‌گاه خیال

گهی گشته بر نی چو طفلان سوار

به روم آمده از ره زنگبار

چو عباسیان در عبای سیاه

سواد بصر ساخته جلوه‌گاه

گهی بادپای نفس زیر ران

برون رانده از رهگذار زبان

فرود آمده زین فضای فراخ

به دهلیزه تنگ کاخ صماخ

ز ذوق قدومش دل تیزهوش

بود دیده بر روزن چشم و گوش

ازان بنگرد جلوه ناز او

وز این بشنود دلکش آواز او

ازان جلوه کون و مکان پر شعاع

وز این نغمه جان و جهان در سماع

بود تابش ماه و مهر از سخن

بود گردش نه سپهر از سخن

دو حرفند از دفترش کاف و نون

به هستی شده نیست را رهنمون

سخن گر نبودی نبودی قلم

به لوح بیان سر نسودی قلم

قلم زوست نالان به چنگ دبیر

نوای طرب زن به لحن صریر

زبان مغنی برون زان صدا

بود چون تنی مانده از جان جدا

تهی زان نوا چنگ و دف نغز نیست

چه حاصل ازان پوست کش مغز نیست‌؟

سخن مایه سحر و افسون بود

به تخصیص وقتی که موزون بود

ازان سحر بستم زبان چند بار

وز آن نادر افسون شدم توبه‌کار

ولیکن چو بود آن مرا در سرشت

نگشت از سرم حرف آن سرنوشت

دگر باره گشتم به آن حرف باز

سخن را به هر صورتی حرفه‌ساز

زدم عمری از بی مثالان مثل

سرودم به وصف غزالان غزل

قلم‌وار از سر قدم ساختم

ز مشکین‌خطان نامه پرداختم

دم از ساده‌رویان رعنا زدم

غزل را ز مه خیمه بالا زدم

نمودم ره راست عشاق را

ز آوازه پر کردم آفاق را

به قصد قصاید شدم تیز گام

برآمد به نظم معمام نام

ز بیچارگی‌ها درین چارسوی

به قول رباعی شدم چاره‌جوی

کنون کرده‌ام پشت همّت قوی

دهم مثنوی را لباس نوی

کهن مثنوی‌های پیران کار

که مانده‌ست ازان رفتگان یادگار

اگرچه روان‌بخش و جان‌پرور است

در اشعار نو لذت دیگر است

به چندین هنر پیر آراسته ست

ولی نی چو خوبان نوخاسته ست

دل نونیازان کوی امید

خط سبز خواهد‌، نه موی سفید

نظامی که استاد این فن ویست

درین بزمگه شمع روشن ویست

ز ویرانه گنجه شد گنج‌سنج

رسانید گنج گهر را به پنج

چو خسرو به آن پنج هم‌پنجه شد

وز آن بازوی فکرتش رنجه شد

کفش بود ازان گونه گوهر تهی

دهش ساخت لیک از زر دَه‌دَهی

زر از سیم اگر چند برتر بود

بسی کمتر از در و گوهر بود

من مفلس عور دور از هنر

نه در حقه گوهر نه در صره زر

درین کارگاه فسون و فسوس

ز مس ساختم پنج گنج فلوس

من و شرمساری ز ده گنج‌شان

که این پنج من نیست ده‌پنج‌شان

ولی داشت چون زور پایم نوی

زدم گام همّت به چابک‌روی

گشادم به مفتاح عزم درست

در گنج گفتار را وز نخست

ز لب تحفه آوردم احرار را

به کف سبحه بسپردم ابرار را

وز آن پس چو کلک تصرف زدم

رقم بر زلیخا و یوسف زدم

چو طفلان ز نی چون فرس تاختم

به لیلی و مجنون فرس ساختم

چو زین چار شد طبع من کامیاب

کنون آورم رو به پنجم کتاب

به یک سلک خواهم چو گوهر کشید

خردنامه‌ها کز سکندر رسید

خردنامه زان اختیار من است

که افسانه‌خوانی نه کار من است

ز اسرار حکمت سخن راندن

به از قصه‌های کهن خواندن

ز بهرام گورش نراندم سخن

نکشتم به باغ خود آن سرو بن

چو معموره عمر شد خاک تود

ز معماری هفت‌پیکر چه سود‌؟

بر آن بحر یک مثنوی داشتم

که تخم حقایق در او کاشتم

همه نکته‌های حکیمان دین

حکایات ارباب کشف و یقین

چو این گوهرم بود زان بحر ژرف

مکرر نراندم در آن بحر حرف

سخن گرچه باشد چو آب زلال

ز تکرار خیزد غبار ملال

چو افتاد بی‌آن به کارم خلل

تلافی‌ش کردم به نعم البدل

شدم از دگر بحر گوهرفشان

وز آن کردم ابرار را سبحه‌خوان

دریغا که بگذشت عمر شریف

به جمع قوافی و فکر ردیف

کند قافیه تنگ بر من نفس

ازان چون ردیفم فتد کار پس

نیاید برون حرفی از خامه‌ام

که نبود سیه‌رویی نامه‌ام

چو بر دست نبود شش انگشت خوش

چرا سازم از خامه انگشت شش‌؟

ز راه خرد خط چو بیرونی است

به کف خامه انگشت افزونی است

حضور دل از دست دادم به نقد

که بکر سخن را درآرم به عَقد

رمید از من آن وین نگردید رام

گرفت آن هوا وین نیامد به دام

کنون می‌دهد دور چرخم به یاد

به ضرب المثل قصه غوک و خاد