گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

مستیش ز باده بود نز جام

از جام رمیده شد سرانجام

بشکفت به بوستان رازش

گلهای حقیقت از مجازش

چشمه ز شکاف سنگ جوشید

دریا شد و سنگ را بپوشید

لیلی طلبی او در این جوش

بر شاهد عشق بود روپوش

زین نام دهانش پر شکر بود

لیکن مقصود ازو دگر بود

عاشق که ز مهر دوست کاهد

مه گوید و روی دوست خواهد

آرند که صوفیی صفاکیش

برداشت به خواب پرده از پیش

مجنون بر وی شد آشکارا

با او نه به صورت مدارا

گفت ای شده از خرابی حال

بر نقش مجاز فتنه سی سال

چون کرد اجل نبرد با تو

معشوق ازل چه کرد با تو

گفتا به سرای قربتم خواند

بر صدر سریر قرب بنشاند

گفت ای به بساط عشق گستاخ

شرمت نامد که چون درین کاخ

خوردی می ما ز جام لیلی

خواندی ما را به نام لیلی

بر من چو در خطاب بگشود

با من جز ازین عتاب ننمود

جامی بنگر کز آفرینش

هر ذره به چشم اهل بینش

از خم ازل خجسته جامیست

گرداگردش نوشته نامیست

آن جام چه جام جام باقی

وان نام چه نام نام ساقی

از جام به باده گیر آرام

وز نام نگر به صاحب نام

در صاحب نام کن نشان گم

در هستی وی شو از جهان گم

تا باز رهی ز هستی خویش

وز ظلمت خود پرستی خویش

جایی برسی کزان گذر نیست

جز بی خبری ازان خبر نیست

با تو ز جهان بی نشانی

گفتیم نشان دگر تو دانی

هان تا نبری گمان که مجنون

بر حسن مجاز بود مفتون

در اول اگر چه داشت میلی

با جرعه کشی ز جام لیلی

اندر آخر که گشت ازان مست

افکند ز دست جام و بشکست