گنجور

 
جامی

نداند عاشق بیدل قناعت

فزاید حرص وی ساعت به ساعت

دو دم نبود به یک مطلوبش آرام

به هر دم در طلب برتر نهد گام

چو یابد بوی گل خواهد که بیند

چو بیند روی گل خواهد که چیند

زلیخا کرد بعد از ره نشینی

هوای دولت دیدار بینی

شبی سر پیش آن بت بر زمین سود

که عمری در پرستش کارش این بود

بگفت ای قبله جانم جمالت

سر من در عبادت پایمالت

تو را عمریست کز جان می پرستم

برون شد گوهر دانش ز دستم

به چشم خود ببین رسواییم را

به چشمم باز ده بیناییم را

ز یوسف چند باشم مانده مهجور

بده چشمی که رویش بینم از دور

مرا در هیچ وقتی و مقامی

به جز دیدار یوسف نیست کامی

بده کام مرا گر می توانی

چو دادی کام من دیگر تو دانی

در این جان سختیم مپسند چندین

بدین بدبختیم مپسند چندین

چه عمر است این که نابودن ازین به

ره نابود پیمودن ازین به

همی گفت این و بر سر خاک می کرد

ز گریه خاک را نمناک می کرد

چو شاه خور به تخت خاور آمد

صهیل ابلق یوسف برآمد

برون آمد زلیخا چون گدایی

گرفت از راه یوسف تنگنایی

به رسم دادخواهان داد برداشت

ز دل ناله ز جان فریاد برداشت

ز بس بر آسمان می شد ز هر سوی

نفیری چاوشان «طرقوا» گوی

ز بس بر گوشها می زد ز هر جای

صهیل مرکبان راه پیمای

کس از غوغا به حال او نیفتاد

به حالی شد که او را کس مبیناد

ز نومیدی دلی صد پاره گشته

ز کوی خرمی آواره گشته

ز درد دل فغان می کرد و می رفت

ز آه آتشفشان می کرد و می رفت

به محنتخانه خود چون پی آورد

دو صد شعله به یک مشت نی آورد

به پیش آورد آن سنگین صنم را

زبان بگشاد تسکین الم را

که ای سنگ سبوی عز و جاهم

به هر راهی که باشم سنگ راهم

شد از تو راه بختم تنگ بر دل

سزد گر از تو کوبم سنگ بر دل

به پیش روی تو چون سجده بردم

به سر راه وبال خود سپردم

به گریه از تو هر کامی که جستم

ز کام هر دو عالم دست شستم

تو سنگی خواهم از ننگ تو رستن

به سنگی گوهر قدرت شکستن

بگفت این پس به زخم سنگ خاره

خلیل آسا شکستن پاره پاره

چو بشکستش به چالاکی و چستی

به کارش زان شکست آمد درستی

ز شغل بت شکستن چون بپرداخت

به آب چشم و خون دل وضو ساخت

تضرع کرد و رو بر خاک مالید

به درگاه خدای پاک نالید

که ای عشق تو را از زیر دستان

بتان و بتگران و بت پرستان

اگر نه عکس تو بر بت فتادی

به پیش بت کسی کی سر نهادی

دل بتگر به مهر خود خراشی

وز آتش افکنی بر بت تراشی

کسی در پیش بت افتاده پست است

که گوید بت پرست ایزد پرست است

اگر رو در بت آوردم خدایا

بر آن بر خود جفا کردم خدایا

به لطف خود جفای من بیامرز

خطا کردم خطای من بیامرز

ز بس راه خطا پیمایی از من

ستاندی گوهر بینایی از من

چو آن گرد خطا از من فشاندی

به من ده باز آنچ از من ستاندی

بود دل فارغ از داغ تأسف

بچینم لاله ای از باغ یوسف

چو برگشت از ره آن بر مصریان شاه

گرفت افغان کنان بازش سر راه

که پاکا آن که شه را ساخت بنده

ز ذل و عجز کردش سرفکنده

به فرق بنده مسکین محتاج

نهاد از عز و جاه خسروی تاج

چو جا کرد این سخن در گوش یوسف

برفت از هیبت آن هوش یوسف

به حاجب گفت این تسبیح خوان را

که برد از جان من تاب و توان را

به خلوتخانه خاص من آور

به جولانگاه اخلاص من آور

که تا یک شمه از حالش بپرسم

وز این ادبار و اقبالش بپرسم

کزان تسبیح چون شور و شغب کرد

عجب ماندم که تأثیری عجب کرد

گرش دردی نه دامنگیر باشد

کلامش را کی این تأثیر باشد

دو صد جان خاک دریابنده شاهی

که دریابد به آهی یا نگاهی

فروغ صدق صادق دادخواهان

مزور قصه گم کرده راهان

شود مر صبح صادق را تباشیر

مزوررا دهد پاداش تزویر

نه چون شاهان دور این زمانه

که می جویند بهر زر بهانه

ز هر ظالم که یک دینار رنگ است

وگر زو دست صد کس زیر سنگ است

ز دینار زرش صد سرخروییست

تظلم کردن از وی هرزه گوییست