گنجور

 
جامی

پس از پیری و عجز و ناتوانی

چو بازش تازه شد عهد جوانی

بجز راه وفا و عشق نسپرد

بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد

درین نامه سخن رانم ز هر یک

به خامه گوهر افشانم ز هر یک

به هر نقدی کز ایشان خرج سازم

ز حکمت تازه گنجی درج سازم

طمع دارم که گر ناگه شگرفی

بخواند زین محبت نامه حرفی

نتابد نامه سان بر روی من پشت

نساید خامه وش بر حرفم انگشت

به دورادور اگر بیند خطایی

نیارد بر سر من ماجرایی

به قدر وسع در اصلاح کوشد

وگر اصلاح نتواند بپوشد

سخن دیباچه دیوان عشق است

سخت نوباوه بستان عشق است

خرد را کار و باری جز سخن نیست

جهان را یادگاری جز سخن نیست

به عالم هر چه از نوی و کهن زاد

چنین گوید سخندان کز سخن زاد

سخن از کاف و نون دم بر قلم زد

قلم بر صفحه هستی قدم زد

چو شد قاف قلم زان کاف موجود

گشاد از چشمه اش فواره جود

جهان باشان که در بالا و پستند

ز جوشش های آن فواره مستند

چو زان جوشش کند لب نکته رانی

گلی باشد ز گلزار معانی

زند باد نفس دستش به دامان

برون آرد ز گلزارش خرامان

کند ره بر در دروازه گوش

فتد از مقدم او هوش مدهوش

کند خاطر به استقبالش آهنگ

درآرد دل به بر چون غنچه اش تنگ

گهی لب را نشاط خنده آرد

گه از دیده نم اندوه بارد

ازو خندد لب اندوهمندان

و زو گریان شود دلهای خندان

چو این شأن الهی بینم از وی

معاذالله که دامن چینم از وی

بدین می شغل گیری ساخت پیرم

به پیرافشانی اکنون شغل گیرم

دهم از دل برون راز نهان را

بخندانم بگریانم جهان را

کهن شد دولت شیرین و خسرو

به شیرینی نشانم خسرو نو

سرآمد نوبت لیلی و مجنون

کسی دیگر سرآمد سازم اکنون

چو طوطی طبع را سازم شکرخا

ز حسن یوسف و عشق زلیخا

خدا از قصه ها چون احسنش خواند

به احسن وجه ازان خواهم سخن راند

چو باشد شاهد آن وحی منزل

نباشد کذب را امکان مدخل

نگردد خاطر از ناراست خرسند

وگر خود گویی آن را راست مانند

سخن را زیوری چون راستی نیست

جمال مه بجز ناکاستی نیست

ازان صبح نخستین بی فروغ است

که لاف روشنی از وی دروغ است

چو صبح راستین از صدق دم زد

ز خور بر آسمان زرین علم زد

به صنعت گر بیارایی دروغی

نگیرد زان چراغ وی فروغی

چرا دوزی به قد زشت دیبا

چو از دیبا نگردد زشت زیبا

ز دیبا زشت زیبایی نیابد

ولی دیبا سوی زشتی شتابد

رخ گلرنگ را گلگونه باید

کش از گلگونه گلرنگی فزاید

چو گلگونه به روی تیره مالی

نبیند دیده زان جز تیره حالی

ز معشوقان چو یوسف کس نبوده

جمالش از همه خوبان فزوده

ز خوبان هر که را ثانی ندانند

ز اول یوسف ثانیش خوانند

نبود از عاشقان کس چون زلیخا

به عشق از جمله بود افزون زلیخا

ز طفلی تا به پیری عشق ورزید

به شاهی و اسیری عشق ورزید