گنجور

 
جامی

محتشم زاده از نخوت جاه

می خرامید ظریفانه به راه

به تبختر قدمی برمی داشت

وز تکبر علمی می افراشت

عارفی پشت دو تا در ژنده

دلی از نور الهی زنده

گفت کای تازه جوان تند مرو

پند سنجیده پیران بشنو

این روش نیست چو خوش پیش خدای

بازکش زین روش ناخوش پای

طبع او از سخن پیر آشفت

بانگ برداشت ز نادانی و گفت

کای ز گفتار تو بر من باری

می شناسی که کیم گفت آری

اولت بود یکی قطره آب

که ازان شستن ثوب است ثواب

از شکم تا به کنار آمده ای

از ره بول دو بار آمده ای

و آخرت جیفه افتاده به خاک

کرده پنهان به یکی تیره مغاک

بر تو آن پرده به فرض ار بدرند

چشم نابسته کسان کم گذرند

در میانه که سراسر خوشی است

روز و شب کار تو سرگین کشی است

تنت آراسته از گوهر و در

چون شکنبه شکم از سرگین پر

گر به خود نیست شناساوریت

لب گشادم به شناساگریت

از من این نکته فراموش مکن

مدحت مدحگران گوش مکن