گنجور

 
جامی

می شد آن خاصگی شاه به دشت

بر کنار تره زاری بگذشت

تره کاری ز قضا بر لب جوی

بود ز آلودگی گل تره شوی

زان تره هر چه همی ماند در آب

طعمه می ساخت حکیمی به شتاب

خاصگی گفت بدو کای سره مرد

کس ندیدم که بدینسان تره خورد

تره تو که نه نان دیده نه دوغ

ندهد کار تو را هیچ فروغ

گر چو ما خدمتی شاه شوی

صاحب مرتبه و جاه شوی

دسته تره که بر خوان بودت

پهلوی بره بریان بودت

لقمه بره که با تره خوری

به ز هر تره که بی بره خوری

گفت با خاصگی آن مرد حکیم

کای ز جاه آمده در چاه مقیم

گر چو ما راه قناعت سپری

به حرمگاه قناعت گذری

باشد از خوان جهان تره بست

خوردن بره نیفتد هوست

کمر خدمت شاهت چو کمند

نفکند گردن اقبال به بند

شاه از خلعت شاهی بیرون

نیست جز چون تو یکی مرد زبون

پیش شمشیر سر افکنده شوی

به که پیش چو خودی بنده شوی

در دیاری که ز فقر آبادیست

بندگی خاک ره آزادیست