گنجور

 
جامی

بر لب دجله چو شد سبز بساط

زد سراپرده خلیفه به نشاط

داشت در ستر خلافت دو نگار

هر دو مه طلعت و خورشید عذار

آن یکی پردگی پرده ناز

چنگ ناهید ازو یافته ساز

عکس گلگونه رخسارش گل

بنده حلقه زلفش سنبل

وان دگر ساده غلامی چون ماه

سوده بر چرخ کله گوشه جاه

سرو قدش ز قبا یافته زیب

عقل را نرگس او داده فریب

هر دو بودند به هم عاشق زار

عشقشان برده ز دل صبر و قرار

لیکن از دست رقیبان غیور

می طپیدند ز یکدیگر دور

مجلس از باده چو دیگرگون شد

پردگی را غم عشق افزون شد

پرده ای نو ز پس پرده بساخت

چنگ را هم به همان پرده نواخت

گفت صوتی که دگر وقت رسید

کاید از پرده گشادیم پدید

سوختم از دل غمخواره خویش

به که سازم پس ازین چاره خویش

دست زد پرده ز رخسار گشاد

تشنه لب رو به سوی دجله نهاد

بیخودی کرد و دل از خود پرداخت

بار خود در خطر موج انداخت

بود مه طلعت و ماهی اندام

کرد در آب چو ماهی آرام

می زدش شعله شوق از دل تاب

خواست تسکین دهد آن شعله به آب

دید چون حال وی آن طرفه غلام

خویش را در پیش انداخت چو دام

گشته صد چشم هواخواهی را

یافت در موج شط آن ماهی را

هر دو گشتند هم آغوش به هم

رازگوی از لب خاموش به هم

لب به لب روی به رو بنهادند

دست در گردن هم جان دادند