گنجور

 
جامی

روزیش وانگرفتم روزی

که نداری دل دین اندوزی

چه شود گر تو هم از سفره خویش

دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش

از عقب داد خلیل آوازش

گفت بر خوان کرم دمسازش

پیر پرسید که ای لجه جود

از پی منع عطا بهر چه بود

گفت با پیر خطابی که رسید

وان جگر سوز عتابی که رسید

پیر گفت آن که کند گاه خطاب

آشنا را پی بیگانه عتاب

راه بیگانگیش چون سپرم

ز آشناییش چرا برنخورم

رو در آن قبله احسان آورد

دست بگرفتش و ایمان آورد

پیری از نور هدی بیگانه

چهره پر دود ز آتشخانه

کرد از معبد خود عزم رحیل

میهمان شد به سر خوان خلیل

چون خلیل آن خللش در دین دید

بر سر خوان خودش نپسندید

گشت با واهب روزی بگرو

یا ازین مایده برخیز و برو

پیر برخاست که ای نیک نهاد

دین خود را به شکم نتوان داد

با لبی خشک و دهان ناخورد

روی ازان مرحله در راه آورد

آمد از عالم بالا به خلیل

وحی کای در همه اخلاق جمیل

گرچه آن پیر نه بر دین تو بود

منعش از طعنه نه آیین تو بود

عمر او بیشتر از هفتاد است

که در آن معبد کفر آباد است