گنجور

 
جامی

رهروی روی به تنهایی کرد

بهر حج بادیه پیمایی کرد

راحله پای بیابان پیمای

قافله دیو و دد جان فرسای

تف نشان جگرش موج سراب

گرد شوی قدمش چشم پر آب

جز عصا کس نگرفته دستش

غیر نعلین نه کس پابستش

روزی از دور یکی شخص غریب

شد پدیدار به دیدار مهیب

گفت تو آدمیی یا پریی

که عجب بر سر غارتگریی

گوهر ایمنی از من بردی

به کف خایفیم بسپردی

گفت نی آدمیم من پریم

لیک چون آدمیان گوهریم

تو کیی، مؤمن واحد دانی

یا نه در شرک فرس می رانی

گفت من سوی یکی رو دارم

از دو گویان جهان بیزارم

گفت اگر زانکه خدای تو یکیست

در دلت از یکی او نه شکیست

شرم بادت که جز از وی ترسی

پای بگذاشته از پی ترسی

چون خدادان ز خدا ترسد و بس

ترسد از وی همه چیز و همه کس

لیک ترسد چو نترسد ز خدای

هر وقت از همه کس در همه جای

ترسگاری ز خدا عاقلی است

لیک از غیر خدا غافلی است