بخش ۵۰ - حکایت آن حکیم دریا دل ساحل گرد که غریقی را به کمند نصیحت از گرداب اندوه بیرون آورد
زد حکیمی به لب دریا گام
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.