گنجور

 
جامی

زد حکیمی به لب دریا گام

تا کشد تازه شکاری در دام

آرد انداخته دامی ز نظر

ماهی حکمتی از بحر بدر

دید مردی غم گیتی در دل

کرده بر ساحل دریا منزل

سر اندوه فرو برده به خویش

ناوک آه برآورده ز کیش

گفت چندین به دل اندوه که چه

کم ز کاهی غم چون کوه که چه

داد پاسخ که ز ناسازی بخت

کار شد بر من دلسوخته سخت

نه دلی ساده ز نقش هوسم

نه رسیدن به هوس دسترسم

کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت

مانده پشت و شکم از قوت و قوت

گفت پندار که از مال و منال

کشتیی بود تو را مالامال

بحر زد موجی و کشتی بشکست

پاره ای تخته ات افتاد به دست

شدی از هول بر آن تخته سوار

بعد یک ماه رسیدی به کنار

یا خود انگار که بودت به زمین

قاف تا قاف جهان زیر نگین

بر تو زین دایره حادثه ناک

ریخت رنجی که رسیدی به هلاک

با تو گفتند کزین غم نرهی

تا ز سر افسر شاهی ننهی

باختی ملک و ز مردن جستی

به فلاکت ز هلاکت رستی

این دم این گنج سلامت که تو راست

عمر بی رنج و غرامت که تو راست

بهتر از کشتی پر مال و زرت

خوشتر از افسر زرین به سرت

شکر گو شکر کزین دیر سپنج

جز غم و رنج نبیند گله سنج