گنجور

 
جامی

ای که بهر شکمت گردن آز

سوی کاسه چو صراحیست دراز

چون خم باده همین داری کام

که کنی پر شکم خود ز حرام

در نماز چه شد از پشت خم است

چون تو را قبله همت شکم است

چون به کامت ز ورع نیست مزه

لقمه را از مزه پرسی نه بزه

هر چه بر سفره و خوان تو نهند

هر چه در کام و دهان تو نهند

بخوری خواه کدر خواه صفی

گاو و خر نیست بدین خوش علفی

مرغ باید که مسمن باشد

صحن ازو چشمه روغن باشد

هیچ غم نیست گرش غصب کنان

شحنه ده کشد از بیوه زنان

میوه باید که بود تازه و تر

چاشنی دار چو جلاب شکر

هیچ غم نیست اگر دزد لئیم

افکند رخنه به بستان یتیم

تخم لقمه ست در آب و گل تو

نکند جز چو خودی حاصل تو

دانه ریزی به کف آید خر

خار کاری بدراند دامن

لقمه خشک حلالت در کام

لقمه چرب چه خواهی ز حرام

بز که لاغر بود و سگ فربه

هست ازین فربهت آن لاغر به

دسترنج تو حلال است تو را

غیر آن رنج و وبال است تو را

نان خود با تره و دوغ زنی

به که از خوان شه آروغ زنی

نیست ممتاز حرامت ز حلال

سیل تیره ست تو را آب زلال

دلق و دراعه همی آرایی

عطر تزویر بر آن می سایی

سبحه با شانه همی پیوندی

عقد تلبیس بر آن می بندی

می کشی خرقه پشمینه به دوش

می نهی گوشه فش در بن گوش

باشد اینها همه دعوی یعنی

صوفی وقتم و صاحب معنی

تا فتد ساده دلی در دامت

طعمه چاشت دهد یا شامت

چون به دل افتدت از شهر گره

با گروهی روی از شهر به ده

که فلان هست ز نیکوکیشان

مخلص و معتقد درویشان

زیر صد بار وی از ناداری

تو ز ادبار شوی سرباری

کند از مفلسی آن بی مایه

رخت خانه گرو همسایه

بهر تو سفره و خوان آراید

شربت و میوه بر آن افزاید

تو هم از دین و خرد هر دو بری

بنشینی و به شهوت بخوری

تف بر این صوت و سیرت که تو راست

تف بر این عقل و بصیرت که تو راست

این نه صوفیگری و درویشیست

نامسلمانی و کافر کیشیست

نفس را حلقه حلقوم بری

به که این زقه زقوم خوری

دزدی و راهزنی بهتر ازین

کفن از مرده کنی بهتر ازین

چند روزی کم بی دردان گیر

پی پیران و جوانمردان گیر

بین که مردان چه ریاضت بردند

تا درین مرحله پای افشردند

خاطر از وسوسه صافی کردند

در ورع موی شکافی کردد

گم شدی بر دلشان حرص و طمع

پرده دیدن اسرار ورع

اگر از شبهه خلیدی خاری

پا کشیدندی از گلزاری

ور ز شک قطره چکیدی جایی

دست شستندی از دریایی

مردم چشم جهان آن نفرند

که به نفرت سوی دنیا نگرند

صدق کوشان و ورع کیشانند

خصم حرص و طمع اندیشانند

چشم جان بر اثر ایشان دار

گوش دل بر خبر ایشان دار