گنجور

 
جامی

داشت غوکی به لب بحر وطن

دایم از بحر همی راند سخن

روز و شب قصه دریا گفتی

گوهر مدحت دریا سفتی

گفتی از بحر پدید آمده ایم

زو درین گفت و شنید آمده ایم

دل ازو گوهر دانایی یافت

تن ازو دست توانایی یافت

هر کجا می نگرم اوست همه

هر طرف می گذرم اوست همه

ماهیی چند رسیدند آنجا

وز وی آن قصه شنیدند آنجا

عشق بحر از دلشان سر بر زد

آتش شوق به جانشان در زد

پای تا سر همگی پای شدند

در طلب مرحله پیمای شدند

برگرفتند تک و پوی نیاز

بحر جویان چه نشیب و چه فراز

گاه در تگ چو صدف جا کردند

گه چو خس رو به کنار آوردند

نه نشان یافت شد از بحر به نام

می نهادند به نومیدی گام

از قضا صیدگری دام نهاد

راهشان بر گذر دام فتاد

یکسر آن جمع به دام افتادند

تن به جان دادن خود در دادند

صیدگر برد سوی ساحلشان

ساخت بر خشک زمین منزلشان

چند تن کوشش و جنبش کردند

خز خزان راه به بحر آوردند

نیم مرده چو رسیدند به بحر

جام مقصود کشیدند به بحر

دانش و بینششان روی نمود

کانچه می داد نشان غوک چه بود

زنده در بحر شهود آسودند

غرقه بودند در آن تا بودند