گنجور

 
جامی

داشت آن شاه به بالین دو حکیم

هر دو دانا و خردمند و کریم

لبشان با دم عیسی همدم

کفشان راحت هر رنج و الم

دست هر یک چو به نبض آوردی

دستگیری ضعیفان کردی

شاه بیمار ز تغییر مزاج

وان دو در کار به تدبیر علاج

لیک همپیشگی و همکاری

زد بر ایشان ره دولتیاری

هر چه این گفتی آن وا دادی

هر چه آن بستی این بگشادی

روز صحت شد از ایشان تاریک

شب تار اجل آمد نزدیک

شاه را بود وزیری زیرک

آن تعصب چو بدید از هر یک

حیله ای کرد به دانایی ساز

کان دو دانا به یکی آمد باز

زان یکی شاه چو شد چاره پذیر

قصه را کرد بر او عرضه وزیر

گفت ای از تو زیانم همه سود

این خیالت ز کجا روی نمود

گفت از آنجا که به ما گفت خدای

که عمارتگر این طرفه سرای

گر به فرض از یکی افزون بودی

هر دمش حال دگرگون بودی

طشت خورشید ز بام افتادی

کار گردون ز نظام افتادی

زاده خاک دگر خاک شدی

خاک چون گرد بر افلاک شدی

تیز کردی به عدم جمله قدم

بلکه سر بر نزدندی ز عدم