گنجور

 
جامی

فاضلی وادی برهان پیمای

در بیابان جدل جان فرسای

عمر در بحث و جدل طی کرده

پای یکران عمل پی کرده

نه دلش را ز طریقت نوری

نه سرش را ز حقیقت شوری

صوفیی دید ز آلایش پاک

زده در چهره آسایش خاک

ز ریاضت شده چون موی تنش

سر مویی نه سر خویشتنش

زان تقابل که میان شب و روز

هست با برد دی و حر تموز

شد به جنگاوریش شیر مصاف

زخم زن گشت به شمشیر خلاف

گفت کای روی تو چون خوی درشت

کرده بر صحبت دانایان پشت

با شناسایی خود ساخته ای

گو خدا را به چه بشناخته ای

گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب

ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب

گرچه شد موج زنم خاطر ازان

هست گفتار زبان قاصر ازان

فاضلش گفت بدین کشف نهان

چون شوی قاید کوران جهان

گفت من غرق شناساوریم

نیست کاری به شناساگریم

هر که پی بر پی من بشتابد

هر چه من یافتم او هم یابد

کار من نیست که کس را به جدال

ره نمایم به خدای متعال