گنجور

 
جامی

ای درین خوابگه بی خبران

بی خبر خفته چو کوران و کران

سر برآور که درین پرده سرای

می رسد بانگ سرود از همه جای

بلبل از منبر گل نغمه نواز

قمری از سرو سهی زمزمه ساز

فاخته چنبر دف کرده ز طوق

از نوا گشته جلاجل زن شوق

لحن قوال شده صومعه گیر

نه مرید از دم او جسته نه پیر

مطرب از مصطبه دردکشان

داده از منزل مقصود نشان

باد نی بر دل مستان صبوح

فتح کرده همه ابواب فتوح

عود خاموش ز یک مالش گوش

کودک آساست برآورده خروش

چنگ با عقل ره جنگ زده

راه صد دل به یک آهنگ زده

تایب کاسته شکسته ز شراب

به یکی کاسه شده مست رباب

پیر راهب شده ناقوس زنان

نوبتی مقرعه بر کوس زنان

بانگ برداشته مرغ سحری

کرده بر خفته دلان پرده دری

مؤذن از راحت شب دل کنده

کرده صد مرده به یا حی زنده

چرخ در گرد ازین بانگ و نوا

کوه در رقص ازین صوت و صدا

هرگز از جای نمی خیزی تو

الله الله چه گران چیزی تو

هیچ دانی چه گران باشد فیل

پشتش از پشته ارزیز ثقیل

زیر آن بار گران جان داده

پشته بر پشت ز پای افتاده

گر بسنجد خردش با تو به هم

یابدش از پشه بسیاری کم

ساعتی ترک گران جانی کن

شوق را سلسله جنبانی کن

بگسل از پای خود این لنگر گل

گام زن شو به سوی کشور دل

آستین بر سر عالم افشان

دامن از طینت آدم افشان

سنگ بر شیشه ناموس انداز

چاک در خرقه سالوس انداز

هر چه بند است بکش از وی پای

هر چه حشو است تهی کن زان جای

نغمه جان شنو از چنگ سماع

بجه از جسم به آهنگ سماع

همه ذرات جهان در رقصند

رو نهاده به کمال از نقصند

تو هم از نقص قدم نه به کمال

دامن افشان ز سر جاه و جلال

زین سرودند بهایم هایم

تو ازین گونه غنایم نایم

خواب بگذار که بی خوابی به

دیده را سرمه بیخوابی ده

حیف باشد که به آن جثه شتر

باشد از لذت این زمزمه پر

تو بدین دبدبه انسانی

زان صدا چون دبه خالی مانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode