گنجور

 
جامی

ای ز حکمت همه را پشت به کوه

نیست بی پشتی ازان هیچ گروه

کوه حلم تو صدا احسان است

جان مادر تن ازان رقصان است

زان نوا مست سماعیم همه

جسم و جان کرده وداعیم همه

در سماعند چو ما ملک و ملک

دور آن بیشتر از دور فلک

هر سماعی که نه جاویدانیست

نه سماع است که سرگردانیست

پاکه با هستی خود کوفتن است

فرق خود را به لگد کوفتن است

جامی از دست خود از دست شده ست

وز لگدکوب خودی پست شده ست

از لگدکوب خودش باز رهان

وز غم نیک و بدش باز رهان

گرچه خود را به یقین جلوه ده است

بر جبینش ز گمان صد گره است

پرده از چشم یقینش بگشای

گره دل ز جبینش بگشای