گنجور

 
جامی

زاغی از آنجا که فراغی گزید

رخت خود از باغ به راغی کشید

زنگ زدود آینهٔ باغ را

خال سیه گشت رخ راغ را

دید یکی عرصه به دامان کوه

عرضه‌ده مخزن پنهان کوه

سبزه و لاله چو لب مهوشان

داده ز فیروزه و لعلش نشان

نادره کبکی به جمال تمام

شاهد آن روضهٔ فیروزه‌فام

فاخته‌گون صدره به بر کرده تنگ

دوخته بر صدره سجاف دورنگ

تیهو و دراج بدو عشقباز

بر همه از گردن و سر سرفراز

پایچه ها برزده تا ساق پای

کرده ز چستی به سر تیغ جای

بر سر هر سنگ زده قهقهه

پی سپرش هم ره و هم بیرهه

تیزرو و تیزدو و تیزگام

خوش‌پرش و خوش‌روش و خوش‌خرام

هم حرکاتش متناسب به هم

هم خطواتش متقارب به هم

زاغ چو دید آن ره و رفتار را

وان روش و جنبش هموار را

با دلی از دور گرفتار او

رفت به شاگردی رفتار او

باز کشید از روش خویش پای

وز پی او کرد به تقلید جای

بر قدم او قدمی می کشید

وز قلم پا رقمی می کشید

در پی‌ اش القصه در آن مرغزار

رفت بر این قاعده روزی سه چار

عاقبت از خامی خود سوخته

ره روی کبک نیاموخته

کرد فرامش ره و رفتار خویش

ماند غرامت زده از وار خویش

هر کس ازین دایره تیزرو

هست درین دیر به واری گرو

جامی و از وار همه سادگی

تاجور مسند آزادگی