گنجور

 
جامی

ای شده با موی سیاه از غرور

از نفر موی سفیدان نفور

رخ ز سفید به سیاهی منه

نور الهی به ملاهی مدره

طفلی و چون شیر شده موی پیر

هست عجب نفرت طفلان ز شیر

زاغ سیاهی تو درین بوم بیم

کی هلد این باز سفیدت سلیم

تکیه بر اسباب جوانی مکن

هر چه توان تا بتوانی مکن

بازوی تو گر به مثل آهن است

پوست اگر بر تن تو جوشن است

دست اجل موم کند آهنت

تیغ قضا چاک زند جوشنت

خم نکنی بهر خدا پشت خویش

سخت کمانی مکن ای سست کیش

قوت بسیار تو چون کم شود

گر همه تیر است قدت خم شود

پیش که سازد فلک عشوه ده

پشت تو را همچو کمان تن چو زه

باش کمان در پی طاعت وران

گوشه گزین از ره تحسین گران

بر تن خود راه ریاضت گشای

از تن خود کم کن و در جان فزای

سالک ره خشک بدن به بود

تک نزند اسب که فربه بود

ناشده پشت تو ز پیران راه

راست همی رو پی پیران راه

بر صف دینند چو پیران امیر

باش به فتراک امیران اسیر

تا نه از ایشان به اسیری رسی

کی بود امکان که به پیری رسی

بر در هر پیر کمربندیت

به که به سر تاج خداوندیت

پایه آن تاج بود بس بلند

کنگر آن را کمر آمد کمند

کوه که صد کان گهر یافته ست

تاج بلندی ز کمر یافته ست

سرکشی کاف برون کن ز سر

میم صفت بند گره بر کمر

در قدم پیر سبک سایه شو

وز گهرش گنج گرانمایه شو

چون تو به خدمت مددش می کنی

آن مدد از بهر خودش می کنی

آب چو ریزی به کفش در وضو

چهره اقبال دهی شست و شو

سنگ ز راهش چو نهی بر کران

پله طاعات کنی زان گران

کفش تهی چون نهیش پیش پای

بر سر افلاک شوی کفش سای

رکوه که در همرهی او بری

آب ز سرچشمه حیوان خوری

خاک رهش را به مژه روب پاک

تا شودت دیده جان سرمه ناک

غاشیه دولت او کش به دوش

تا شودت ستر کرم عیب پوش

تا نشوی پیر چو پیران کار

دست خود از دامن خدمت مدار

پایه پیری به جوانی مجوی

راه ارادت به امانی مپوی

ترسمت آن پایه نگردد به ساز

مانی از آداب جوانیت باز