گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

ای به سرا پرده یثرب به خواب

خیز که شد مشرق و مغرب خراب

رفته ز دستیم برون کن ز برد

دستی و بنمای یکی دستبرد

توبه ده از سرکشی ایام را

باز خر از ناخوشی اسلام را

مهد مسیح از فلک آور به زیر

رایت مهدی به فلک زن دلیر

کاله دجال بنه بر خرش

رو به بیابان عدم ده سرش

افسر ملک از سر دونان بکش

دامن دولت ز زبونان بکش

باز پسان را فکن از پیشگاه

داد ستم کش ز ستم کیش خواه

خامه مفتی که چو انگشت آز

شد ز پی لقمه ربایی دراز

دست سیاست بکش و بشکنش

همچو نی اندر بن ناخن زنش

واعظ پر گو که به پستیست بند

پایه خود کرده ز منبر بلند

چون نه بزرگ است ز شرعش سخن

منبر او بر سر او خرد کن

صومعه را قاعده تازه نه

رخت خرابات به دروازه نه

بدعتیان را ره سنت نمای

عزلتیان را در عزت گشای

خرقه تزویر به صد پاره کن

جان مزور ز تن آواره کن

شعله فکن خرمن ابلیس را

مهره شکن سبحه تلبیس را

گنج تو در خاک نهان دیر ماند

نور تو غایب ز جهان دیر ماند

پرتو روی تو که هست آفتاب

بود ازو کشور دین نور یاب

برق فراقت چو جهانسوز شد

مشعل یارانت شب افروز شد

مشعلشان چرخ چو بی نور کرد

صبح هدی را شب دیجور کرد

ظلمت بدعت همه عالم گرفت

بلکه جهان جامه ماتم گرفت

کاش فتد ز اوج عروجت رجوع

باز کند نور جمالت طلوع

دیده عالم به تو روشن شود

گلخن گیتی ز تو گلشن شود

دولتیان از تو علم برکشند

ظلمتیان رو به عدم در کشند

جامی از آنجا که هوادار توست

روی تو نادیده گرفتار توست

گر لب جانبخش تو فرمان دهد

بر قدمت سر نهد و جان دهد