گنجور

 
جامی

ای عربی نسبت امی لقب

بنده تو هم عجم و هم عرب

رشک خوری تافته از اوج ناز

مغرب تو یثرب و مشرق حجاز

گرد سرت ابطحی و یثربی

خاک درت مشرقی و مغربی

تیغ عرب زن که فصاحت تو راست

صید عجم کن که ملاحت تو راست

گر به قلم غالیه سا نیستی

یا به خط انگشت نما نیستی

صبح تو گو دود چراغی مدار

باغ تو گو پای کلاغی مدار

چون ز تو خوانند و نویسند هم

گر تو نخوانی ننویسی چه غم

از تو سیه راست سفیدی امید

به که سیاهی ننهی بر سفید

خواندنت این بس که سخن رانده ای

دور روان را به خدا خوانده ای

گوش جهان گاه خدا خوانیت

درج گهر شد ز سخنرانیت

گر شبهی ماند ازین درج دور

یا شرری ندهد ازین برج نور

زان نسزد تهمتی این درج را

زان نرسد ظلمتی این برج را

لعل لبت چون شکر افشان کند

کشور جان را شکرستان کند

طوطی طبعم که ثناخوان توست

در هوس یک شکر افشان توست

خار جفا ریخت به راهم گناه

لب بگشا عذر گناهم بخواه

تا که کنم تازه ثناخوانیی

ای شکرستان شکر افشانیی

تا فتد این بار ز گردن مرا

بوی رهایی رسد از من مرا

رسته ز خود بوسه به خاکت دهم

رو به در روضه پاکت نهم

خاطر گویا و زبانی خموش

از دل پر جوش برآرم خروش

گویمت ای خواجه فقیریم بین

عجز و نگونساری و پیریم بین

شد الفم لام ز غم های ژرف

گوش کن از حال من این یک دو حرف

آمده ام با همه آلایشی

منتظر بخشش و بخشایشی

دایره کش کردم از انگشت دست

تا نهدم دور فلک پشت دست

گرددم آن دایره حصن امان

از خطر چرخ و خطای زمان

از همه آفات نشینم سلیم

بر در بار تو چو جامی مقیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode