گنجور

 
جامی

ای ز تو شق خرقه ماه منیر

پیش تو مهر آمده فرمان پذیر

قصر نبوت به تو چون شد بلند

کسر به مقصوره کسری فکند

چتر فرازنده فرقت سحاب

سایه نشین چتر تو را آفتاب

سایه ندیدت به زمین هیچ کس

نور بود سایه خورشید و بس

جانت ز آلایش تن پاک بود

سایه نینداخت بر این خاک تود

دیده تو هم ز پس و هم ز پیش

دیده چو چشم همه عالم ز پیش

روحی و غایب نه ز تو هیچ سوی

در نظرت هست یکی پشت و روی

شمعی و نور از تو رسد جمع را

پشتی و رویی نبود شمع را

سنگ سیه در کف تو سبحه سنج

دل سیهان را شده آن سبحه رنج

بحر کرم موج زن از مشت تو

مقسم آن فرجه انگشت تو

گرسنه و تشنه هزاران هزار

گشته ازان جرعه کش و لقمه خوار

نخل که بودش به زمین سخت پای

جست به فرموده امرت ز جای

کرد به هر سو که تو خواندی خرام

ساخت به هر جا که تو گفتی مقام

بر در غاری که گذار تو بود

وز طلب خصم حصار تو بود

پرده چرا بافت یکی جانور

بیضه برای چه نهاد آن دگر

تا نرسد زخمی از اهل خلاف

آمدت این بیضه گر آن درع باف

مایده کان نیم شبیت آمده

روزیی از خوان «ابیت » آمده

«یطعمنی » طعمه و «یسقینی » آب

اینت گوارنده طعام و شراب

چون لب تو لقمه ز بزغاله کرد

لقمه به زیر لب تو ناله کرد

گفت که آلوده به زهرم مخور

گرچه برد تلخی زهر این شکر

قبضه ریگی که فشاندی ز کف

شد بصر بی بصرانش هدف

سرمه صفت نور بصر را کفیل

بود که شد در نظر خصم میل

جامی عاجز که نواساز توست

بسته لب از نکته اعجاز توست

گرچه گهروار چو تیغ آمده ست

بلکه گهربار چو میغ آمده ست

خواست به نعتت گهری تابناک

ریخت ز رویش خوی خجلت به خاک