گنجور

 
جامی

عاشقی در گوشه ای بنشسته بود

گفت و گو با خویش در پیوسته بود

هر دم از نو داستانی ساختی

ناشنیده قصه ای پرداختی

گه ز مه گفتی گهی از آفتاب

گاهی از برگ گل سنبل نقاب

گه ز قد سرو کردی نکته راست

گاه ازان خس کش ز خاک پای خاست

غافلی از دور آن را می شنید

خاطرش زان هرزه گویی می رمید

گفت با وی کای به عشقت رفته نام

عاشق از معشوق خود راند کلام

عاشق و نام کسان گفتن که چه

گوهر وصف خسان سفتن که چه

گفت کای دور از نشان عاشقان

فهم نتوانی زبان عاشقان

ز آفتاب و مه غرض یار من است

سر این بر نکته دانان روشن است

گل که گفتم لطف رویش خواستم

ذکر سنبل رفت و مویش خواستم

سرو چه بود قامت رعنای او

من خسم رسته ز خاک پای او

گر تو واقف از زبان من شوی

جز حدیث عشقش از من نشنوی