گنجور

 
جامی

شب خرد آن ناصح شیرین خطاب

کرد مشفق وار آواز عتاب

گفت جامی فکرت بیهوده چند

سودن این کلک نافرسوده چند

هر که بر ملک بقا فیروز نیست

دی به فرض ار بوده است امروز نیست

گم مکن سر رشته مقصود را

مدح کم گو شاه ناموجود را

گفتم ای سرچشمه دانشوری

بر تو ختم اندیشه نطق آوری

قصد من زین مدح شاه دیگر است

کافسر اقبالش اکنون بر سر است

هفت کشور سخره فرمان اوست

هفت دریا رشحه احسان اوست

وصف خاصان به ز عام اندر نهفت

باد صافی وقت آن عارف که گفت

«خوشتر آن باشد که وصف دلبران

گفته آید در لباس دیگران »

هر کس آری محرم این راز نیست

بر رخ هر محرم این در باز نیست