گنجور

 
جامی

چون سلامان را شد اسباب جمال

از بلاغت جمع در حد کمال

سرو نازش تازگی را سر گرفت

باغ لطفش رونق دیگر گرفت

نارسیده میوه ای بود از نخست

چون رسیدن شد بر آن میوه درست

خاطر ابسال چیدن خواستش

وز پی چیدن چشیدن خواستش

لیک بود آن میوه بر شاخ بلند

بود کوتاه آرزو را زان کمند

شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز

کم نه ز اسباب جمالش هیچ چیز

با سلامان عرض خوبی ساز کرد

شیوه جولانگری آغاز کرد

گاه بر رسم نغوله پیش سر

بافتی زنجیره ای از مشک تر

تا بدان زنجیره دانا پسند

ساختی پای دل شهزاده بند

گاه مشکین موی را بشکافتی

فرق کرده زان دو گیسو تافتی

یعنی از وی کام دل نایافتن

تا کیم خواهد بدینسان تافتن

گه نهادی چون بتان دل فروز

بر کمان ابروان از وسمه توز

تا ز جان او به زنگاری کمان

صید کردی مایه امن و امان

چشم خود را کردی از سرمه سیاه

تاش بردی زان سیه کاری ز راه

برگ گل را دادی از گلگونه زیب

تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب

دانه مشکین نهادی بر عذار

تا بدان مرغ دلش کردی شکار

گه گشادی بند از تنگ شکر

گه شکستی مهر بر درج گهر

تا چو شکر بر دلش شیرین شدی

وز لب گویاش گوهر چین شدی

گه نمودی از گریبان گوی زر

زیر آن طوق مرصع از کمر

تا کشیدی با همه فرخندگی

گردنش را زیر طوق بندگی

گه به کاری دست سیمین در زدی

زان بهانه آستین را بر زدی

تا نگارین ساعد او آشکار

دیدی و کردی به خون چهره نگار

گه ز بهر خدمتی کردی قیام

سخت تر برداشتی از جای گام

تا ز بانگ جنبش خلخال او

تاجور فرقش شدی پامال او

بودی القصه به صد مکر و حیل

جلوه گر در چشم او در هر محل

صبح و شامش روی در خود داشتی

یکدمش غافل ز خود نگذاشتی

زانکه می دانست کز راه نظر

عشق دارد در دل عاشق اثر

جز به دیدار بتان دلپذیر

عشق در دلها نگردد جایگیر