گنجور

 
جامی

رفت پیش آن معبر ساده ای

از ره عقل و خرد افتاده ای

گفت دیدم صبحدم خود را به خواب

در دهی سرگشته ویران و خراب

هر کجا از دور دیدم خانه ای

بود بی دیوار و در ویرانه ای

چون نهادم در یکی ویرانه پای

کرد پای من درون گنج جای

آن معبر گفت با مسکین به طنز

کای گرانمایه به گنج کنت کنز

آهنین نعلینی اندر پا فکن

سنگ خارا بر شکاف و کوه کن

هر زمان می کش به یک ویرانه رخت

پای خود را بر زمین می کوب سخت

هر کجا پایت خورد غوطه به خاک

کن به ناخن های دست آن را مغاک

چون دهی آن خاک را زینسان شکست

شک ندارم کافتدت گنجی به دست

چون به صدق اعتقاد آن ساده مرد

رفت و بر قول معبر کار کرد

شد فرو در جست و جو نابرده رنج

در نخستین گام پای او به گنج

صدق می باید به هر کاری که هست

تا فتد دامان مقصودت به دست

گر فتد در صدقت اندک تاب و پیچ

جست و جوی تو همه هیچ است هیچ