گنجور

 
جامی

ضعف پیری قوت طبعم شکست

راه فکرت بر ضمیر من ببست

در دلم فهم سخندانی نماند

بر لبم حرف سخنرانی نماند

به که سر در جیب خاموشی کشم

پا به دامان فراموشی کشم

نسبتی دارد به حال من قوی

این دو بیت از مثنوی مولوی

«کیف یأتی النظم لی و القافیه

بعد ما ضاعت اصول العافیه

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش جز دیدار من »

کیست دلدار آن که دلها دار اوست

جمله جانها مخزن اسرار اوست

دارد او از خانه خود آگهی

به که داری خانه او را تهی

تا چو بیند دور از او بیگانه را

جلوه گاه خود کند آن خانه را

هر که را باشد ز دانش بهره مند

غیر ازین معنی کجا افتد پسند

لیک شاهان نیز او را سایه اند

از صفات و ذات او پر مایه اند

ذکر ایشان در حقیقت ذکر اوست

فکر در اوصاف ایشان فکر اوست

لاجرم با دعوی تقصیر من

مدحت شه شد گریبانگیر من

لیک مدحش را درین دیرینه کاخ

بود دربایست میدان فراخ

می کنم میدان آن زین مثنوی

می دهم آیین مدحش را نوی

ور نه بودم مثنوی ها ساخته

خاطر از امثالشان پرداخته

خاصه نظم این کتاب از بهر اوست

مظهر آیات لطف و قهر اوست

تا چو تقریبی شود انگیخته

باشم اندر ذکر او آویخته

در ثنایش نغز گفتاری کنم

در دعایش ناله و زاری کنم

چون ندارم دامن قربی به دست

بایدم در گفت و گوی او نشست