گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

قدری می صاف کهنی خواسته بودم

زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود

امروز فرستاد یکی شیشه آبم

چونانکه بهر قطره او در مگسی بود

از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت

وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود

چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق

دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود

گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش

گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود

آخر من بی آب نه در بادیه بودم

اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود

آن از پی مستیم همی بایست ار نه

ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود

 
 
 
گلها برای اندروید
امیر شاهی

رفت آنکه به وصل تو مرا دسترسی بود

وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود

آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد

ور نه به کمند تو گرفتار بسی بود

آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد

[...]

شاهدی

با آنکه درین سینه ز زخم تو بسی بود

با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود

جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی

آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود

تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه