گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

تا خط تو رخت بیرون میکشد

ناله من سر بگردون میکشد

زلف تو همچون مهندس بررخت

هر زمان شکلی دگرگون میکشد

خاک پایت خیمه بر مه میزند

آب چشمم سر بجیحون میکشد

با که داند گفت دل جز با لبت

جورها کز زلف شبگون میکشد

بار تو کش چرخ نتواند کشید

خود نپرسی کاین دلم چون میکشد

از فلک هرگز کشیده کی بود

دل ز هجرت آنچه اکنون میکشد

دل که گفت از غم فشاندم آستین

دامن از هجر تو در خون میکشد

 
sunny dark_mode