گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

خنک آنکه معشوقه چون تو دارد

که هرگز بیک بوسه یادش نیارد

وفا از دل تو کسی جوید ایجان

که خواهد که بر آب نقشی نگارد

مده وعده فردا که هجرت سرآن

ندارد که ما را بفردا گذارد

بزلفت سپردم دل و نیست برجای

کسی دل بهندوی کافر سپارد؟

میان من و تو دلی گشت ضایع

بیا تا ببینیم کاین دل که دارد

تو داری تو داری و داند همه کس

ولیکن بگفتن که یارد که یارد

مرا خود نمی باید این دل که ترسم

که درد سر دیگرم بر سر آرد