گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی در یای گوهر بخشش موج انگیز پهناور

نه آنرا غایت و پایان نه انرا ساحل و معبر

فرازش عنبر و عود نشیبش لؤلؤ و مرجان

هوا یش صافی و روشن زلالش عذب و جانپرور

فلک باقدر او پست و زمین در جنب او ذره

جهان نزدیک او ناقص محیط از پیش او فرغر

بخاراو همه عطر و زمین او همه مرجان

درخت اوهمه بسد نبات اوهمه جانور

همه دامنش پر عود و همه ساحلش پر سنبل

همه قعرش پر از لؤلؤ همه سطحش پر از عنبر

صدفهائی اززو زاید بگوهر جمله آبستن

نهنگانی ازو خیزد بصورت اژدها پیکر

اگر شوری برانگیزد کمر از کوه بگشاید

وگر جوشی بر اندازد فروشوید زچرخ اختر

نه دریایی که از هر خس همی بر خود نهد باری

که گر بادی زند بر وی شود در حال جو شنور

نه آن بحری که از کاهی همی برخویشتن لرزد

که گرکوهی فتد در وی نیاید چین برویش در

سحاب ازوی همیبارد گهرها درمه نیسان

زمین ازوی همیپوشد حواصل در مه آذر

دمی بی خیزران هرگز نبودست او همه ساله

چنان چون عادت دریاست دارد صد سفبنه زر

اگر موجی برانگیزد فلک را بس بود غوطه

وگردری براندازد جهان را بس بود زیور

شناور اندر و عقلست و غواص اندر و فکرت

زعلمست اندرو کشتی زحلمست اندر و لنگر

تو این دریا کرادانی تو این کشتی کراخوانی

جز اینحر سخا پرور جز اینحبر سخن گستر

امام شرق شمس الدین ابوالفتح آنکه در هر فن

یکی بحرست پر لولؤ یکی کانست پر گوهر

از و یکلفظ و صد معنی از و یک قول و صد برهان

ازو یکبیت و صد دیوان ازویک فردوصد دفتر

جو خامه ذوالسانین و چو گردون ذوالبیانینست

عربرانظم اوزینت عجمرا نثر او مفخر

شعاع روی او کردست چشم هفت اختر کور

صدای فضل او کردستگوش هفتگردون کر

زعزم بادسیرش دان مدار عالم علوی

زحلم کوه طبعش بین قرار مر کزاغبر

گه ترتیب کلک او چو در ترکیب لفظ آید

کشد در سلک نظم آسان بنات النعشر ایکسر

فلک گرمیتوانستی زشرم نظم شیرینش

نظام خوشه پروین جدا کردی زیکدیگر

اگر اوفی المثل ابلیس را مدحی برآوردی

چنان دار کان نگارد جبرئیل از فخر بر شهیر

وگر ذمی براندیشد مرین خورشید رخشانرا

که اندر حد نظم آرد بلفظ زشت و مستنکر

چنان گوید که از بیمش زحل رایتر کدزهره

زمین را بشکند مهره فلک را بگسلد چنبر

بیانش معجز و سحرست در یک حال پنداری

زبانش آتش و آبست در یکجای چون خنجر

اگر نثری کنداملی پر از گوهر کند گوشت

وگرنظمی کندانشی شود طبعت پراز گوهر

میسر گشته هر سرش مگر اسرار علم غیب

محصل گشته هر علمش هر مگر علم شمارزر

مدد از علم او پذیرفت و از جودش ستد مایه

هرآنکس کودلگیرم و دمیخوش یافت چونمجمر

زهی دریادلی گز شرم جودت ابر را دایم

دلی پر آتش و دستی پر از بادست و چشمی تر

دوان چون باد صییت تو از بذ انعالم

روانچون آب ذکر تو از ینکشور بدانکشور

تو آن شمسی که گردون را بجای دیده ورنه

بدین یکچشمه خورشید ما ندستی فلک اعور

توئی کز علم و از حکمت بدانمنصب رسیدستی

که هفتم پایه چرخست اول پایه ت از منبر

کرادنیکه از تو نیست دست نعمتی برروی

کرا دانی که از تو نیست طوق منتی در بر

زلفظ گوهر افشان تو جانرا توشه شد فربه

زجود کاروان بخش تو کا ن را کیسه شد لاغر

جهانصدر امن این مدحت بدستوری همیگفتم

وگرنه من بهر حالی نیم هم تا بدین حدخر

مدیح چون تویی گفتن نه کار چون منی باشد

طبیبی پیش عیسی کردن ان کاری بود منکر

مدیح چون توئی گفتن مجالی بس فراخ آید

که هرچ از بحر وا گوئی بود مر عقل را باور

وگر خوشیست اینگفته غر ضصد قست کاندر شعر

محال از صدق چابکتر دروغ از راست شیرینتر

همیشه تازروی طبع نبود باد همچون خاک

همیشه تازروی فعل نبود آب چون آذر

شکوه فضل تو دایم بماناد اندرین عالم

که مثل تودگر شخصی نخواهد زادان از مادر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode