گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار

الفرار ای عاقلان زین دیو مردم الفرار

ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول

زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار

عرصه‌ای نادلگشا و بقعه‌ای نادلپذیر

قرصه‌ای ناسودمند و شربتی ناسازگار

مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه

ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار

امن در وی مستحیل و عدل در وی ناپدید

کام در وی ناروا صحت در او ناپایدار

سر در او ظرف صداع و دل در او عین بلا

گل در او اصل زکام و مل در او تخم خمار

مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم

جهل در دست تیغ و عقل را در پای خار

ماه را نقص محاق و مهر را ننگ کسوف

خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار

نرگسش بیمار یابی لاله‌اش دل سوخته

غنچه‌اش دلتنگ بینی و بنفشه‌اش سوگوار

صبح او پرده در آمد شام او وحشت‌فزای

ابر او پیک گذار و برق او خنجر گذار

اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده

وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار

ناف آهو دیده مستودع چندین بخور

شودهان شیربین باآن بخراز بس بخار

رو، دریا بین پر از آژنگ از بس خارو خس

وانگهی جیب صدف بین درج در شاهوار

باز دروی با هنر ها دیده ها بر دوخته

کرکس خس طبع دروی از تنعم دیده خوار

اندرو طاوس با آن حسن باپای سیاه

پس کشف آندست و پای ز شتر کرده نگار

شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان

پیل را از پشه صدرنج اینت عدل روزگار

شمع راهر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول

باغرا هر سال عزل و ماه را هر مه سرار

از پی قصد من و تو موش همدست پلنگ

وزپی قتل من وتو چوب و آهن گشته یار

تو گزیده اینچنین جائی بر ایوان بقا

راست گویند آن کجا عنوان عقلست اختیار

ای تو محسود فلک هم آزرا گشتی اسیر

وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار

مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو

تا ببینی جای خویش آنجا مکن اینجا قرار

هیچ میدانی که اینجابا حرفی مهره دزد

جان همی بازی و خصلی برلب خال قمار

خیزد کاندر عالم جان مسندت افراشتست

برفشان پس دامن از این خاکدان خاکسار

زیر تو گردست و بالا دود بگریز ازمیان

پیش از آن کز دود و گردت دیدگان گردد نگار

سرو تو جفت کمان شد هم نگردی محترز

مشک تو کافور گشت آخر نگیری اعتبار؟

رومی روز آب کارت بردو تو در کار آب

زنگی شب رخت عمرت بردو تو درپنج و چار

چند بر بوی فزونی از پی ده یازده

گاه قندوگاه هار و گاه راه قندهار

از پی روزی چه باید تاختنها تاختن

وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار

حق چو قسمت کرد ضامن شد بتأکید قسم

هم نمیداری تو رازق را بسوگند استوار؟

حرص دانی چیست؟ رو به بازی طبع خسیس

خشم دانی چیست؟ سگ روئی نفس نابکار

آهوی تست این پلنگی و سگی وروبهی

بگذار مردی از ینان هم بهمشان واگذار

پای در کعبه نهاده بت چه داری در بغل

روی زی محراب کرده سگ چه گیری در کنار

سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین

قره العین وجودی نایب پروردگار

بر کفت داده قدم از جام کرمنا شراب

بر سرت کرده ازل از نقد فضلنا نثار

چیست آن آشوب قومی غمزلطف لایزال

چیست آن ناموس مشتی خاک فضل کردکار

جبرئیل از کاروان لطفش ارباز اوفتد

دست قهر کبریا بر شهپرش دوزد غیار

و آسمان از همرهی فضلش ار باز ایستد

گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار

تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده

وزان برای مقدمت روحانیان در انتظار

در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو

تو چنین اعراض کرده از همه بیگانه وار

چند خواهی بود در مطموره کون و فساد

یکرهی برنه قدم بربام این نیلی حصار

تاجهانی بینی آنجا ایمن از دردفنا

تا هوائی یابی انجا فارغ از حشوغبار

تا چو روح صرف گردی بر حقایق کامران

تا چو عقل گردی بر دقایق کامکار

تاببینی صورت هر چیز را چونانکه هست

تا که بشناسی سر از دستار و گوش از گوشوار

تا خیار آنجا همه سرسبز بینی چون خیار

تا شرار آنجا همه کم عمر یابی چون شرار

خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر

عافیت جوئی نیابی دربن دندان مار

تاکی اینحال مزور راه باید رفت راه

تا کی این قال محرف کار باید کرد کار

ره بقرآنست کم خوان هرزه یونانیان

اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار

صد هزاران غول در راهند و توحیرت زده

شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار

دوزخ تو چیست میدانی؟ زبان و دست تو

این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار

زانکه اینجا اززبان و دست تو گر رسته اند

خواهی آنگه بودن از دوزخ بدانسر رستگار

قوت پشه نداری جنگ باپیلان مجوی

همدل موری نئی پیشانی شیران مخار

چند سختی با برادر ای برادر نرم شو

تا کی آزار مسلمان ای مسلمان شرم دار

بوده یکقطره آب و پس شوی یکمشت خاک

در میان چیست این آشوب و چند ین کارزار

تو بچشم خویشتن بس خوب رویی لیک باش

تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار

از درون زیفی زبیرون سرخ رو لیکن چسود

بوته دوزخ همی نیکو برون آرد عیار

دست دست تست انا لحق میزن ایخواجه ولیک

چون بپای دارت آرد مرگ آنگه پای دار

لطمه از شیر مرگ وزین پلنگان یکجهان

قطره از بحر قهر وزین نهنگان صد هزار

از تو میگویند هر روزی دریغا ظلم دی

وز تو میگویند هر سالی عفی الله ظلم پار

روبها گشته است بوالعباس و دلها بولهب

زانکه سرها ذوالخمارست و زبانها ذوالقفار

ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من

گفتمی اینک قیامت نقد و دوزخ آشکار

آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر

در مساجد زخم چوب و در مدارس گیرودار

دین چورایت ضعیف و ظلم چون دستت قوی

امن چون نانت عزیز و عدل چو نعرض تو خوار

وه که سیاف قدر چون میکشد بهر تو تیغ

وه که جلاداجل چون میزند بهر تو دار

جهد آن کن تا درین ده روزه ملک از بهر نام

صدهزاران لعنت از تو بازنماند یادگار

گه زمال طفل میزن لوتهای معتبر

گه زسیم بیوه میخر جامه های نامدار

تا که از تو حشوه های نرم سازد دلق خاک

تاکه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار

هم شود زآه کسی خیل سپاهت ترت و مرت

هم کند دود دلی اسب و سلاحت تارو مار

روز سگ میباش و شب مردار تا از خود خوری

همچو آتش کو هم از خود خورد وقت اضطرار

دین بدنیا میفروشی نیست بس سودی در این

باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار

تو همی سوزی ضعیفانرا که هین جامه بکن

تو همی سوزی یتیمانرا که هان اقچه بیار

شیخ ابویحیی چگونه داندت زهمچوزر

خواجه مالک چو نتداند سوخت چو قمار

وجه مخموری تو بربوریای مسجدست

وزمسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار

اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زن

وانگهی نآید ترا از خواجگی خویش عار

گربدیباهای رنگین آدمی گردد کسی

پس در اطلس چیست گرک و در عبائی سوسمار

باش تا چون باز دراد صدمت یک نفخ صور

هم زمین را از قرار و هم فلک را از مدار

روشنان چرخ رابینی فرو کشته چراغ

بختیان کوهرا بینی فرو کرده مهار

نفسها اماره و لوامه اندر گفتگوی

روحها انسانی و حیوانی اندر کار زار

خویشتن در صورت سگ بازیابی آنزمان

کز سر توبرکشد مرگ این لباس مستعار

شد دراز این تر هات ایخواجه کوته باز کن

کز سخن آن به که باشد در لباس اختصار

ای خدا پیوسته دارامداد لطفت وزکرم

تازه دار ارواح مارا همچو گل درنو بهار

جوشن حفظت ز سفت غفلت ما بر مکش

پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار

زانچه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی

زانچه کردم در گذروزآنچه گفتم در گذار