گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

روی او تشویر ماه آسمانی می‌دهد

قد او تعلیم سرو بوستانی می‌دهد

هندوی زلفش گر رقص ورد س طرفه نیست

تا ز جام لعل آن لب دو ستکانی می‌دهد

آتش رویت چرا داری دریغ از آن کسی

کو شرروار از غمت جان در جوانی می‌دهد

چشم بدسازت مرا در بی‌نوایی هر زمان

گوشمالی آنچنان سوزان که دانی می‌دهد

هر نفس چون نایم از وعده می خوش می‌دهی

اینت خوش دم کو امید زندگانی می‌دهد

من همی‌دانم که آن وعده سراپا مطلقست

لیک حالی طبع ما را شادمانی می‌دهد

از پس امروز و فردا آن رخ آیینه‌گون

آه می‌ترسم که وعده آن جهانی می‌دهد

چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو

لعل و در کان و صدف را زان نهانی می‌دهد

یارب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال

چون ترا دستوری این دلگرانی می‌دهد

هم عفی الله اشک چشم من که بهر نام و ننگ

روی را گه‌گاه رنگ ارغوانی می‌دهد

مردم چشم من اندر درفشانی روز و شب

از کف سلطان داد و دین نشانی می‌دهد

پادشاه دین و دولت ارسلان آن کز علو

جرم خاک تیره را لطف و روانی می‌دهد

لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست

طبع رادش طیره باد خزانی می‌دهد

شد سکندر دولت و بی‌منت آب حیات

ایزدش چون خضر عمر جاودانی می‌دهد

حزم رایش قوت سنگ زمینی می‌نهد

عزم تیزش سرعت طبع زمانی می‌دهد

رشک طبع او هوارا علت دق آورد

شرم خلق او صبا را ناتوانی می‌دهد

طبع گوهربار او بحر است آری زین سبب

ابر را خاصیت گوهرفشانی می‌دهد

جز به مدح او زبان نگشود سوسن هیچوقت

لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی می‌دهد

رتبتش را آسان اعلی المعالی می‌نهد

دولتش را روزگار اقصی الامانی می‌دهد

ای خداوندی که خاک حلم و باد عدل تو

آب را با آتش از دل مهربانی می‌دهد

طاس زر در دست نرگس در بیابان خفته مست

عدل تو او را فراغ از پاسبانی می‌دهد

شیر در بیشه به دندان برکند ناخن ز دست

تا به پارنج سگان کاروانی می‌دهد

با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا

غارت کان‌ها و گنج شایگانی می‌دهد

صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن

مژده فتحت به رسم ارمغانی می‌دهد

چرخ دولابی چو خصم خاکسارت تشنه شد

آب او از چشمه تیغ یمانی می‌دهد

ظلم را عدلت شکال چارمیخی می‌نهد

آز را جودت فقاع پنج گانی می‌دهد

عکس تیغت آفتاب آمد که چون بر خصم تافت

از مسامش لعل و از رخ زرکانی می‌دهد

گردنی کز سرکشی بیرون شدت از چنبرت

ریسمان او را شکوه طیلسانی می‌دهد

از برای آنکه مدحت عین صدق و راستی‌ست

صبح صادق نیز تن در مدح‌خوانی می‌دهد

اینت خوش نظمی که از روی ترقی آسمان

با دعای مستجابش هم‌عنانی می‌دهد

در سفری سوی معانی و هم دوراندیش من

همچو قدر تو نشان از بی‌نشانی می‌دهد

تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن

چون قلم فر توأم چیره‌زبانی می‌دهد

چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه

مدح تو خود قوت لفظ و معانی می‌دهد

تا همی تاراج فرش باغ و زینت‌های راغ

لشکر دم سرد باد مهرگانی می‌دهد

صرصر خشمت عدو را مهرگانی با دو هست

کش رخ آبی و اشک ناردانی می‌دهد