گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای بتو چشم مملکت روشن

وی بتو جان مکرمت گلشن

میر عادل شهاب دین خالص

افتخار ملوک و فخر زمن

ای ز نه شوی چار مادر کون

بنظیرت نگشته آبستن

پیش قدر تو چرخ غاشیه کش

پیش حکمت زمانه مقرعه زن

عقل با نور رای تو کژبین

چرخ با سیر عزم تو کودن

تیغ تو همچو چرخ مردم خوار

خشم تو همچو مرگ مردشکن

لطف و عنف تو می برون آرند

آب از سنگ و آتش از آهن

مردمی را زتست خون در رگ

مکرمت را زتست جان در تن

لطف تو همچو آب جان پرور

عنف تو همچو خواب مردافکن

تا نگشتی تو ضامن ارزاق

حقتعالی نیافرید دهن

گر مجسم شود بزرگی تو

در نیابدش چرخ پیرامن

در قبائی چگونه می گنجی

کت جهانی است حشو پیراهن

خصمت ارچه چو مار در زرهست

همچو ماهیست مرده در جوشن

هر سری کاندرو خصومت تست

ننگ دارد ز صحبتش گردن

ای فزون قدرت از تصور وهم

وی برون جاهت از تو هم ظن

همچو روحی لطیف در همه جای

همچو عقلی تمام در همه فن

همه عادات تست مستأنس

همه اخلاق تست مستحسن

سطح تو سقف چرخ بل اعلی

رای تو روی عقل بل احسن

گفته جودت بآز لاتیأس

گفته عفوت بجرم لاتحزن

هست بهر قضیم مرکب تو

چرخ را خوشه ماه را خرمن

سرورا یک نفس بدستوری

قصه خویش خواهمت گفتن

بی حضور رکاب اشرف تو

بس بشولیده بود کارک من

بود از دوری تو دور از تو

روز من تیره سور من شیون

هدیه بخت نوع نوع بلا

تحفه چرخ گونه گونه حزن

شد پراکنده چون بنات النعش

کار کی منتظم چو نجم پرن

مانده بی برگ همچو گل دردی

گشته ضایع چو شمع در گلخن

دهر ماهی و من در اویونس

اصفهان چاه و من در او بیژن

نه مرا جز خیال تو مونس

نه مرا جز جناب تو مأمن

نه بمخلص همی رسید امید

نه بچنبر همی رسید رسن

گر بخندم ملامتست از دوست

ور بگریم شماتت از دشمن

آنکه با من چو شیر بامی بود

گشت اکنون چو آب با روغن

نه ز ممدوح هیچ بهروزی

نه ز مخدوم هیچ پاداشن

نعمت این گرسنگی شکم

خلعت آن برهنگی بدن

در وفا چون گل و گه وعده

همه را خوش زبانی سوسن

این گه جود، صبر کن آری

وان گه مدح، شاد باش احسن

من با حسنت و شاد باش تهی

خویشتن را نه بینم ایچ ثمن

دوخته خلعت ثنای همه

خود برهنه نشسته چون سوزن

عمر کان وقف مدحشان کردم

آب پیموده ام بپرویزن

عوض مدح چیست طال بقاک

نه ربی باشد این سخن بسخن؟

خود گرفتم که قمریم قمری

کرده کوکو نخورده یک ارزن؟

بس فراخست حرص را میدان

سخت تنگست رزق را روزن

هست در کار کلک و شغل دویت

عطلت دیگ و عزلت هاون

نه توان زیست اینچنین مسکین

نه بشاید گذاشتن مسکن

هست بر پای من دو بند گران

علقت چار طفل و حب وطن

بسکه گفتم که سرد باشد سرد

شعر من خاصه در مه بهمن

چون بدیدم لقای میمونت

گشتم ایمن زجور این ریمن

از تو شد چشم بخت من بیدار

بتو شد روز عیش من روشن

تا بود ابلق زمان در تک

تا شود منجل هلال مجن

توهمی شیر گیر و خصم تو گور

تو فنک پوش و دشمن تو کفن

مدت عمر تو بطول زمان

بسته با دامن ابد دامن

زیر حکمت سپهر گردنکش

رام امرت زمانه توسن