گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان

زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان

وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب

نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان

روایح دم خلقت مضارب تبت

پیاده سر کلکت مجاهز عمان

جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق

امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان

زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش

قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان

گشاده روی بر رای روشنت گستاخ

مخدرات پس پرده های غیب نهان

ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر

سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان

اگر مکارم اخلاق نامه گردد

کنند صاعد مسعود را بران عنوان

نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک

زچشم شاهین پیداست علت یرقان

زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب

زهی سپهر ترازیردست همچو عنان

بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا

بزیر پای سپرده چو شیر شادروان

بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات

زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان

فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم

اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان

نخست دست تو از ماضمان روزی کرد

پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان

شکسته جود توناموس صنعت اکسیر

ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان

رفیع رای تو بر من تغیری دارد

بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان

نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو

چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران

بدانخدای که در کارگاه قدرت او

زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان

باولی که ازل را براو تقدم نیست

بآخری که ازو قاصرست جاویدان

بناقد همه سنج و بناظر همه بین

بواهب همه بخش و بعالم همه دان

بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک

زنای مورچه لنگ بشنود افغان

بحلم او که کشیدست ذره های زمین

بعلم او که شمردست قطره باران

بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط

بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان

بدان بقا که نباشد فنا فذلک او

بدان کمال که نبود ورای او نقصان

بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی

بقهر او که ازو طا عتست سرگردان

بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق

بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان

بعقد عهد الست و با عتقاد بلی

بامر سلطنت کن بانقیاد فکان

بزر شهیر طاوس سدره ملکوت

بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان

بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش

بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن

بقرب او ادنی و بسر ما اوحی

بلطف کرمنا در مزیت انسان

بحرمت شهدالله بآیه الکرسی

بخطبه شب معراج و سوره سبحان

بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور

بسر حکمت انجیل و معجز قرآن

بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل

بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان

بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب

بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان

بحق احمد مرسل بملت اسلام

باجتهاد ائمه بمذهب نعمان

بظلمت شب یلدای عیسی مریم

بحرمت ید بیضای موسی عمران

بمنهیان حواس و بخازنان خیال

بکوتوال دماغ و بترجمان زبان

بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم

بیک دلی یقین و بپیروی گمان

بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر

بنور دیده عقل و بفر جوهر جان

بنکهت دم باد و بخنده لب برق

ببسطت کف در یا بفسحت دل کان

بامتزاج طبایع باختلاط مواد

باتفاق عناصر باختلاف زمان

بدستیاری نصرت بپایمردی فتح

بپر دلی توکل باعتماد امان

بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل

بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان

بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش

بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان

بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی

بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان

بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم

بقهر صاعقه کل من علیها فان

بحرمت شهدا و بآیه الکرسی

بخطبه شب معراج و سوره سبحان

بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر

بخوش حریفی علم و بهمدمی روان

بنقشبندی آب و بدلگشائی باد

بحله بافی ابر و بزرگری خز ان

بنیک عهدی کان از میان خلق برفت

بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان

بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ

ببدلی شک و راست خانگی گمان

بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق

باعتقاد تو در حق کائنا من کان

بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن

بخلق تو که لب بخت را کند خندان

بکلک تو که صریرش همیسراید غیب

بقدر تو که کند از بر ستاره قران

بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ

بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان

بذات لم یزل لایزال عالم غیب

که هست عقل ا زادرک کنه او حیران

بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز

بنفخ صور و سر پول و کفه میزان

بدان عروس که بوسند دست لالایش

ملوک سرزده خاک خورده عریان

بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر

بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان

بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال

بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان

بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد

بسرفرازی علم و فکندگی هذیان

بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای

بچرخ حقه نه و روزگار صددستان

بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم

بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان

بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر

بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان

بلطف باد هری و دم هوای تبت

بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان

بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب

که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان

بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو

که هست گرگ ازو نایب سگان شبان

بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح

بچیرگی قضا و بچابکی دوران

که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض

ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان

نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم

نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان

و گر خلاف بود این سخن که میگویم

پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران

من آن نیم که بزرعرض را بیالایم

من آن نیم که نهم از برای سود زیان

ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من

ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان

ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار

ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان

ترا پرستم بعد از خدای عز و جل

نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان

بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش

بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان

ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک

بقدر و سع من وحد طاقت و امکان

بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم

و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان

چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب

موافقت نکند با وساوس شیطان

مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی

برای من مکن اخلاق خویش بی سامان

بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام

بخشم نیز بابنای روزگار ممان

گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند

گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان

گناه کردم و از من بدیع نیست گناه

بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان

بیک خیانت سی ساله حق خدمت من

باب تیره تبه میشود زهی خذلان

دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف

دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران

نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟

برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان

چه کرده آخروز من چه در وجود آمد

که نیست قابل توجیه مدرک غفران

همای همتت ار سایه افکند بر من

بیمن دولت تو بگذرم من از اقران

بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی

توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان

اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا

چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان

مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او

کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران

بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم

دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن