گنجور

 
جلال عضد

چون مرا بر رخ خوبت نظر افتاد

آتش عشق توام در جگر افتاد

پای چون در ره عشق تو نهادم

در سرِ من هوس ترک سر افتاد

جان ز من خواسته ای بر تو فشانم

چون ترا چشم بر این مختصر افتاد

بر رخم دیده هر آن قطره که بارید

گوهری بود که بر روی زر افتاد

پیش ازین رسم تو دلجویی ما بود

خود چه افتاد که این رسم بر افتاد

چون گهر رسته دندان تو دیدم

گوهر اشک خودم از نظر افتاد

در چمن سرو چو بالای ترا دید

شد سراسیمه و از پای درافتاد

آمد از طالع خود نیک غریبم

که ترا نزد غریبان گذر افتاد

چون جلال از ازل آمد به جهان مست

لاجرم تا به ابد بی خبر افتاد