گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جهان ملک خاتون

چه جان باشد که جانانش نه پیداست

چه سر باشد که سامانش نه پیداست

چه عیدی باشد آخر در جهان نو

چو جان من که قربانش نه پیداست

خیال روی تو در دیده ی من

چنان آمد که مهمانش نه پیداست

مرا دردیست در دل از فراقش

مسلمانان که درمانش نه پیداست

به جان آمد دلم از درد دوری

شب هجر تو پایانش نه پیداست

چنان دل برد از دستم به یک بار

که در زلف پریشانش نه پیداست

جهان گفتا بگیرم دامن دوست

چو از چشمم گریبانش نه پیداست

بزد تیری ز غمزه بر دل من

چنان گم شد که پیکانش نه پیداست