چه جان باشد که جانانش نه پیداست
چه سر باشد که سامانش نه پیداست
چه عیدی باشد آخر در جهان نو
چو جان من که قربانش نه پیداست
خیال روی تو در دیده ی من
چنان آمد که مهمانش نه پیداست
مرا دردیست در دل از فراقش
مسلمانان که درمانش نه پیداست
به جان آمد دلم از درد دوری
شب هجر تو پایانش نه پیداست
چنان دل برد از دستم به یک بار
که در زلف پریشانش نه پیداست
جهان گفتا بگیرم دامن دوست
چو از چشمم گریبانش نه پیداست
بزد تیری ز غمزه بر دل من
چنان گم شد که پیکانش نه پیداست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.