گنجور

 
جهان ملک خاتون

مگر صبا ز سر کوی یار می آید

که بوی سنبل گیسوی یار می آید

مرا هوای جنون تازه می شود هردم

که یاد سلسله ی موی یار می آید

معطّرست دماغ دلم به باد سحر

از آن سبب که ازو بوی یار می آید

روا بود که نویسم ز خون دیده و دل

جواب نامه که از سوی یار می آید

مرا ز شیوه ی بادام و شکل پسته و گل

خیال چشم و لب و روی یار می آید

به ماه عید نظر گر کنم حرامم باد

مرا چو یاد ز ابروی یار می آید

شکایت از غم و جور و جفای دهرم نیست

مرا جفا همه از خوی یار می آید

دلم به تیغ جفایش بخست جان و جهان

خوش است از آنکه ز بازوی یار می آید