گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست

اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست

ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر

به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست

چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده

چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست

به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم

چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست

شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره

به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست

بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا

به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست

تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری

گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست