گنجور

 
جهان ملک خاتون

جهان گر سر به سر بستان و باغست

مرا با رویش از عالم فراغست

به زلفش مشک را تشبیه کردم

بگفتا آن ز سودای دماغست

به هجران صبر نتوانم که وصلش

تنم را جان و چشمم را چراغست

ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست

کم از هجران تو بر سینه داغست

مرا در درد هجران ای دلارام

مسلمانان چه جای باغ و راغست

کنون در گلستان وصلم ای جان

به جای بلبل شوریده زاغست

ز دست جور چرخ نامساعد

کنون طوطی گرفتار کلاغست