غم عشق تو مرا باز به جان آوردست
خونم از دیده ی غمدیده روان آوردست
عمر بگذشت مرا در غم رویت به غلط
نشنیدیم که نامم به زبان آوردست
آن تو داری و تو دانی دل خلقی بردن
دل من میل لب لعل به آن آوردست
عشق بازی ز ازل بود مرا با رخ او
نه دل خسته ی ما این به جهان آوردست
خبرت نیست نگارا که دل و جان جهان
عشق بر قامت آن سرو روان آوردست
گرچه بر می ندهد سرو به بستان باری
قامت سرو تو باری ز روان آوردست
چشم فتّان پر آشوب تو جانا باری
فتنه ای بر سر هر پیر و جوان آوردست