گنجور

 
جهان ملک خاتون

هیچ در خاطرت آمد که دلم باز دهی

یا شبی مجلس انست به کرم ساز دهی

بنوازی دل مسکین مرا از شب وصل

در پس پرده زارم چو خود آواز دهی

شمع را نیست زبانی که بگوید آن روز

هردم آن به که زبانش به سر گاز دهی

یا بده کام دل من شبکی از سر لطف

یا به جان تو که آن برده دلم باز دهی

بلبل دل به سر زلف تو در بند افتاد

وقت آن شد به گلستانش که پرواز دهی

سرو نازی به چمن گاه خرامیدن تست

گرچه کام دل ما را ز سر ناز دهی

دل کبوتر بچه ای بود و غم عشق تو باز

تا به کی حلق کبوتر به دم باز دهی

بوسه ای کرد تمنّا دلم از لعل لبت

هم بده کام دلم گرچه به اعزاز دهی

ای جهان جان ز برای شب وصلست نگر

گر دهی جان تو به وصل بت طنّاز دهی