بدین سان همی رفت بر راه دور
همین تا در آمد به ایوان صور
پس آنگه خبر شد سوی شهریار
که آمد ز رستم یکی نامدار
بفرمود پس شه که راهش دهند
به نزدیکی تخت، بارش دهند
بیامد پس آنگاه سالار بار
امان یافتش او بَرِ شهریار
دو چشمش بر افتاد بر چشم صور
ستایش همی کرد آنگه ز دور
بیامد ببوسید آن تختِ داد
پس آنگاه نامه به پیشش نهاد
همان شاه کشمیر چون نامه دید
پر اندیشه گشت و دلش بردمید
بمالید بر چشم و بر سر نهاد
ز رستم فراوان همی کرد یاد
نهفته همی خواند نامه دبیر
رخ شاه میگشت همچون زریر
چو از نامه سرتاسر آگاه شد
همه شادمانیش کوتاه شد
همی گفت با خویشتن نامجوی
که برگاشت از ما مگر بخت، روی
کتایون سر اندر نیارد به دام
نگردد بدین آرزو هیچ رام
اگر بهمن و رستم نامدار
بیازارد از من بر آرد دمار
ز ما کاشکی گنجها خواستی
بدین آرزو دل بیاراستی
به پاسخ فرستاده را گفت صور
که پیوسته شد ماتم من به سور
از این بِه چه باشد مرا در جهان
چنین خواستاری میان مهان
طلبکار دختر تهمتن بُوَد
که داماد من شاه بهمن بُوَد
فرستاده را جای نیکو بداد
وزان پس از آنجا به کردار باد
درآمد بَرِ دختر نیکنام
بدو گفت کای باب را نام و کام
چنان دان که این نامهٔ رستم است
مرا جای اندیشه و ماتم است
تو را خواستهست از من آن بدنژاد
چنین چاره از بهر بهمن نهاد
ندانم چه اندیشه کرد اندرین
که هرگز مبیناد خرم زمین
و دیگر که بهمن ز پشت کیان
بزرگست و بسته به شاهی میان
ز پشت فریدون کشد او نژاد
ز مادر دگر چون فریدون نزاد
چه گویی چه سازم چه رای آورم
ابا او چه چاره به جای آورم
اگر سر کشم کار گردد دراز
سپاه آورد گردد او رزمساز
وگر گویم آری مباد این سخن
که یک چشمزد دور گردی ز من
مرا پادشاهی و جان و روان
به تو پایدار است و این کی توان؟
ندارم من از بهمن و جنگ باک
چه بهمن به پیشم چه یک مشت خاک
ولیکن چو خواهنده رستم بود
سرانجام اگر سر کشم غم بود
شنیدی کز ایشان بدین مرز و بوم
چه اَندُه رسید و چه بیداد شوم
ز گرز فرامرز دستاننژاد
که هرگز نشانش به گیتی مباد
هنوز اندرین خانهها مویهگر
همانا نپردخت و نامد به در
چو رستم پدر با فرامرز پور
بجوشند، کی باید آراست سور؟
کتایون پدر را دژم دید و گفت
کزین سان سخن هیچ نتوان نهفت
بدان ای گرامی پدر کاین جهان
شگفتی بسی دارد اندر نهان
همه روزگارش نه یکسان بُوَد
نه همواره مردم تن آسان بُوَد
سپهری بلند است و چرخ روان
رسیدن سوی رای او کی توان
گهی کام و آرام پیش آورد
گهی گُرم و احزان به پیش آورد
به دستی شتاب و به دستی درنگ
به دستی شراب و به دیگر شرنگ
دهد مر یکی را درنگ و شتاب
دهد مر یکی را شرنگ و شراب
بخنداند و باز گریان کند
دهد درد و داروش پنهان کند
چنان دان کز آسیب او کس نرَست
خردمند ازیرا در او دل نبست
چو با او بِه از سازگاری نبود
خُنُک آن که او سازگاری نمود
اگر شاه ما را از این است درد
که رستم بدین نامه در، یاد کرد
چو پیش آمدت کار چون بگروی
مُدارا بِه از تندی و بدخویی
هر آن درد کآیدش دارو به دست
از او خوار و آسان توانند رَست
به جز مرگ کز مرگ خود چاره نیست
بترتر ز مرگ ایچ پتیاره نیست
گهر هر چه شاهان بیندوختند
ندیدیم هرگز که بفروختند
ز بهر یکی روزِ بد داشتند
برفتند و هم خوار بگذاشتند
همه هر چه باشد بدو دسترس
فدای تن و جان تو باد و بس
نیبینی که گوینده موَبد چه گفت
چو با مرگ بیدادگر گشت جفت
مرا هر که از دخمه برداشت روی
برد بازِ خانه برد بازِ کوی
زدستند شاهان هندوستان
به نومیدی از من همه داستان
ولیکن چو چاره نبینم همی
خرد را به دل برگزینم همی
چو دانم که با رستمت پای نیست
بِه از سازگاری مرا رای نیست
شنیدم که با رای و قنّوجیان
چه رفت از فرامرز و ایرانیان
هنوز اندر آن مرز مُردار خوار
نیاید همی سوی صحرا گذار
و دیگر که بهمن ز تخم کیان
بزرگ است و چون او که بندد میان؟
به پشت فریدون کشد او نژاد
ز مادر دگر چون فریدون که زاد؟
تو را پشت باشد چون خویش تو گشت
مر این رایْ داروی ریش تو گشت
بماند به تو تاج شاهی و تخت
نگرداند از تو مگر روی بخت
سه دیگر به جایست خود دخترت
ز دختر بماند به تو افسرت
ز دختر چو بشنید صور این سخن
ز ابرو برون کرد چین کهن
پس آنگه دو چشمش ببوسید و گفت
که با شادمانیم کردی تو جفت
مر این پندها را که کردی تو یاد
جهانآفرین از تو خشنود باد
بترسیدم از تو که بَرگَست اگر
سر اندر نیاری تو ای پُرهنر
ازین پادشاهی بر آرند دود
نماند برین مرز کشت و درود
ولیکن چو تو دور گشتی ز من
چه باید مرا باغ و کاخ و چمن
نخواهم جهان سر به سر بی رُخَت
نه دیهیم بی دیدن فَرُخت
بگفت این و گریان برون شد ز در
سرانگشتخایان و خستهجگر
بخفت آن شب تیره با درد و غم
به خواب اندر آمد روانش دژم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.