که این نامه از رستم تیزچنگ
بَرِ شاه کشمیر باهوش و سنگ
خرد پرور و گُرد آزادهخوی
دلیر و سرافراز و پرخاشجوی
تو آگاهی ای شاه روشنروان
ز پیمان میان من و هندوان
از این پس که دیدند گُنداوری
نهادند گردن به فرمانبری
ز گرز فرامرز گشتند نرم
که بر مرد و باره بدرّید چرم
که دیگر نیابند از ما گزند
جر آنگه که از رای ما بگذرند
از آن عهد و پیمان چنان چون سزد
نخواهم که بادی به تو بر وزد
به دل راستی گر نبودی مرا
ستاینده خود کی ستودی مرا
بدان دادگر کآفرید او بهشت
بدان نور کآورده بُد زردهشت
که گفتار من نیست جز راستی
نخواهم به تو کژی و کاستی
بدان کاین جهانجوی شاه نوست
بزرگست و با فرِّ کیخسروست
نبیره جهاندار لهراسب شاه
خداوند پیروزی و دستگاه
دلیر و خردمند و راد و جوان
ز دیدار او تازه گردد روان
ز روم و ز چین و ز ایران و تور
ز دریا و خشکی و نزدیک و دور
بزرگان بدین بارگاه آمدند
به دل شاه را نیکخواه آمدند
نماندست شاهی به روی زمین
که ننهاد منشورِ او را نگین
بدین کامکاری جهان کدخدای
به خوبی به پیوند تو کرد رای
همانا کسی صورت دخترت
بگفتهست و آرایش کشورت
دل شاه جویای آن گلرخست
بدین کام بر رای او فرخست
تو را بخت فرّخ در آمد ز خواب
ز فرمان شاه جهان سر متاب
چو بر خوانی این نامهٔ پندمند
به دانش گرای و خرد کار بند
بزودی بباید بسیجید کار
سپردن من او را بدین استوار
چو شد دخترت بانوی شاه ما
بوَد شاه ما وین بود ماه ما
سراسر زمین این سخن گسترد
که یارد که بر کشورت بگذرد؟
چو پشت تو گردد جهاندار شاه
که یارد به روی تو کردن نگاه؟
وگر دل ز اندیشه گمره کنی
جهان را ز نادانی آگه کنی
من از عهد و سوگند یکسو شوم
هر آنچ او کند با تو خستو شوم
سپاهی کشد سوی تو شهریار
که بر خشک و دریا نباشد گذار
نه تو مانی آنگاه و نه لشکرت
شود شاه را کشور و دخترت
نویسنده چون گفتهها کرد یاد
بپیچید و مُهر از برش بر نهاد
یکی بود رزمآزموده سوار
که بُد نامِ او پارسِ پرهیزکار
به بالا و دیدار و مردانگی
به فَرّ بزرگی و فرزانگی
همان مادر زال پرورده بود
ابا زال یک جای در پرده بود
به مردی پسندیدهٔ زال بود
گوی بود با یال و با هال بود
به هر جای با زال یار او بُدی
در آن خاندان استوار او بُدی
مر او را بخواند و بدو داد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
تو را رفت باید بَرِ شاهِ صور
به کشمیر از ایدر نه راهیست دور
برآید گر این کار بر دست تو
به ماهی رساند سر شَستِ تو
چو دختر دهد شاه مر شاه را
سپارد به تو نیکپِی ماه را
چنان باید او را که داری نهان
کز او باز دادن نداند نشان
جهاندیده با چند خادم به راه
بشد تازیان تا بَرِ صور شاه
به راهی همه شوره و سنگلاخ
ندید اندر آن راه، آباد و کاخ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.